وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

 

یه تیکه زمین - محمد اصفهانی

 

بهشت از دست آدم رفت، از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جو، از حق مردم خورد

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن، حساباشونو پس می‌دن

عبادت از سر وحشت، واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه، پرستیدن تجارت نیست

سر آزادگی مردن، ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

کنار سفره‌ی خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی، یک عمر بهت گندم نشون می‌دن

نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی‌بخشه

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می‌گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می‌میرن

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز می‌فهمن چه جوری زندگی کردیم

  • پسر آفتاب

بعد از مدت ها به صورت کاملا اتقاقی امروز یکی از آهنگای آلبوم دستان شجریان رو گوش دادم که به حالم خیلی نزدیکه. این آهنگ واقعا بی نظیره. به قول پدرم، "وقتی این آهنگ رو میشنوم، میگم که این صدا ملکوتیه.."

آهنگ سازی پرویز مشکاتیان، صدای شجریان و شعر سعدی، چقدر زیبا به هم آمیخته شدند..

 

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت 

ابرِ چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت

 

نه از تفکر، عقلِ مسکین پایگاهِ صبر دید

نه از پریشانی، دلِ شوریده چشمِ خواب داشت

 

کوسِ غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شحنه ی عشقت سرای عقل در طَبطاب داشت

 

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

 

دیده ام می جست، گفتندم نبینی روی دوست

عاقبت معلوم کردم کاندر او سیماب داشت

 

روزگارِ عشقِ خوبان، شهد فائق می نمود

باز دانستم که شهدآلوده زهرِ ناب داشت

 

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

  • پسر آفتاب

خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

 

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش که غم روزگار چیست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

 

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست

 

--

حافظ

  • پسر آفتاب

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی/ که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را / ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم / همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین / همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران / قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی 

 

---

هاتف اصفهانی

 

دریافت آهنگ با صدای شجریان

  • پسر آفتاب

شعری در نیمه شبی بارانی،

دلم رمیده ی لولی وشی است شورانگیز / دورغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهنِ چاک ماه رویان باد / هزار جامه ی تقوی و خرقه ی پرهیز

 

میگه هزار خرقه ی تقوا و پرهیز فدای چاک پیراهن خوبرویان..

چه جوری این شعر ها به زبانش جاری شدن؟!

واج آرایی و مفهوم زیبایی داره این بیت: 

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد / که تا ز خالِ تو خاکم شود عبیر آمیز

فرشته عشق نداند چیست، ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز

 

در این بیت تقدسِ می رو به رندی نشون داده:

پیاله بر کفنم بند تا سحرگهِ حشر / به می ز دل ببرم حول روز رستاخیز

 

تو این یکی، احساس می کنم، حافظ بدبخت و بیچاره نشسته و داره زاری می کنه:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی / که جز وِلای توام نیست هیچ دست آویز

 

این جا هم که الزامِ رضایت خودش رو از قضای الهی اعلام می کنه:

بیا که هاتفِ میخانه دوش با من گفت / که در مقامِ رضا باش و ز قضا مگریز

 

و در آخر هم به زیبایی اعلام میکنه که بین عاشق و معشوق هیچ پرده و مانعی نیست جز غبار تن:

میانِ عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجابِ خودی حافظ ز میان برخیز

 

(حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم / خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم)

  • پسر آفتاب

هرچند که در این دنیای ارتباطات، جدایی کمی کمرنگ تر خودشو نشون میده.. ولی انگار بین دوستان، جدایی، هنوز هم معنی میده. گویا الان جدایی، میشه از دست دادن آغوش اون دوست.

جدایی از کسی که در فکر و احساس و قلب آدمه، سخته.. اونم برای مدتی طولانی. امیدوارم این جدایی در مرحله جدا شدن بدن ها باقی بمونه و باعث نشه که دل ها و جان ها از هم جدا بشن.

 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

 

شب از فراق تو می نالم، ای پری رخسار!

چو روز گردد، گویی در آتشم بی تو

 

دَمی تو شربتِ وصلم نداده ای، جانا!

همیشه زهرِ فراقت همی چِشَم بی تو

 

اگر تو با منِ مسکین چنین کنی، جانا!

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

 

پیام دادم و گفتم: بیا، خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که: من خوشم بی تو

 

----

شعر از سعدی

  • پسر آفتاب

امروز را به باد سپردم.

 

امشب، کنار پنچره، بیدار مانده ام

دانم که بامداد،

            امروز دیگری را با خود می آورد

 

تا من دوباره آن را

بسپارمش به باد!

 

--

فریدون مشیری

  • پسر آفتاب

در یک روز بارانیِ بسیار زیبا در شیراز..

 

بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!

در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.

 

تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!

مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود.

 

 شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش

یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داد بود

 

چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود

عطرپیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!

 

آسمان، دریای آبی،

         ابرها، قوهای مست!

شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود! ...

 

آه! ای آرامش جاوید!

             کی آیی به دست؟

 

آسمان، یک، لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!

 

----

فریدون مشیری

  • پسر آفتاب

گاهی گر از ملالِ محبت برانمت،

دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

 

پیوندِ جان جداشدنی نیست، ماهِ من!

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت...

 

---

شهریار

  • پسر آفتاب

به مناسبت دوازدهمین سالگرد در گذشت فریدون مشیری.
به نظر من با توجه به زیبایی و روان بودنِ بیش از حد شعرهای مشیری میتوان او را سعدیِ معاصر تصور کرد.

-------------------

دلاویزترین :

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
 به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
 نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
 می گشودم پر و می رفتم و می گفتم :

های !بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
 تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
 تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ...

 من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
 غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
 بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
 رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ  ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
 راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید .

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
 « دوستم داری؟ » را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو...

----------------


فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد.
او سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد

از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی‌هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»

مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد. در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی در گذشت که اثر عمیقی در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف مشغول تحصیل گردید. روزها به کار می پرداخت و شبها به تحصیل ادامه می داد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامه‌ها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامهٔ تحصیلش مشکلاتی ایجاد می‌کرد. سرانجام تحصیل را رها کرد اما کار در مطبوعات را ادامه داد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات به تمام زمینه‌های ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر می‌پرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سالهای پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه را برعهده داشت. در همان سال‌ها با مجلهٔ سخن به سردبیری دکتر پرویز ناتل خانلری همکاری داشت. وی در سال ۱۳۵۰ به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت و در سال ۱۳۵۷ از خدمت دولتی بازنشسته شد.

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپاره‌هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می‌گفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بی‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث می‌کردیم و بر آن تکیه می‌کردیم.»

مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه در رادیو ایران در آن سالها داشت. علاقه به موسیقی در مشیری به گونه‌ای بوده است که هر بار سازی نواخته می شده مایه(دستگاه یا آواز) آن را می‌گفته، و نه تنها مایه‌شناسی‌اش را می‌دانسته، بلکه می‌گفته از چه ردیفی است و چه گوشه‌ای، و بارها شنیده شده که تشخیص او در مورد برجسته‌ترین قطعات موسیقی ایران کاملاً درست و همراه با دقت تخصصی ویژه ای بوده است.

فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و آمریکا سفر کرد و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت آمریکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نیوجرسی به طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعر خوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.

یکی از معروفترین آثار وی شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد. این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.

با توجه به علاقه ای که وی به عرفان و تصوف ایرانی داشت، مجموعه ای از ۱۰۰ ماجرا منسوب به شیخ ابو سعید ابوالخیر را باعنوان «یکسو نگریستن و یکسان نگریستن» و با مقدمه ای به قلم دکتر جواد نوربخش در اوایل دهه ۱۳۴۰ منتشر نمود.

او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.
فریدون مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
مزارایشان در بهشت زهرا،قطعه ی ۸۸(قطعه ی هنرمندان) ،ردیف ۱۶۴ ، شماره ی ۹ میباشد.

  • پسر آفتاب