وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

هرچند که در این دنیای ارتباطات، جدایی کمی کمرنگ تر خودشو نشون میده.. ولی انگار بین دوستان، جدایی، هنوز هم معنی میده. گویا الان جدایی، میشه از دست دادن آغوش اون دوست.

جدایی از کسی که در فکر و احساس و قلب آدمه، سخته.. اونم برای مدتی طولانی. امیدوارم این جدایی در مرحله جدا شدن بدن ها باقی بمونه و باعث نشه که دل ها و جان ها از هم جدا بشن.

 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

 

شب از فراق تو می نالم، ای پری رخسار!

چو روز گردد، گویی در آتشم بی تو

 

دَمی تو شربتِ وصلم نداده ای، جانا!

همیشه زهرِ فراقت همی چِشَم بی تو

 

اگر تو با منِ مسکین چنین کنی، جانا!

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

 

پیام دادم و گفتم: بیا، خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که: من خوشم بی تو

 

----

شعر از سعدی

  • پسر آفتاب

 

یکی از دوستانم وبسایتی رو بهم معرفی کرد که اونجا سخنرانی های دکتر حسین الهی قمشه ای رو گذاشتن. از بچگی با سخنرانی هاش آشنا بودم ولی امروز بعد از مدت ها (حدود 6 سال) دوباره یکی از سخنرانی هاش رو شنیدم (بعد از این همه افت و خیز جهان بینی در افکارم) و خیلی برام خوب بود.
به نظرم خیلی دلنشین صحبت می کنه و هر وقت صحبت هاش رو میشنوم، آروم میشم. مثل یه تشنه ای که به آب میرسه. به قول یکی از معلمان ادبیات دوران دبیرستان (فکر می کنم پیش دانشگاهی) دکتر الهی قمشه ای وقتی صحبت می کنه، دُر می ریزه از کلامش.
 
در یکی از سخنرانی هاش، شعری زیبا خوند (که باعث شد من این متن رو بنویسم) که در مورد "وحدت دنیا به وسیله عشق" بود. (موضوع سخنرانی هم همین بود.):
 
 
"عامل اصلی ای که کل عالم رو به هم وصل می کنه، فقط عشقه.. و اگر ما بخواهیم وحدت پیدا بکنیم، فقط عشق می تونه این کارو بکنه."
 
و در ادامه این شعر رو می خونه که به نظرش این شعر، کل حوادثِ عالم رو بیان می کنه..
 
"من در خالیِ بی پایان عالم، صدایی شنیدم.. که همین یک صدا هم بود..
I heard a voice...
 
In the lonely world, I heard the voice..
 
که فریاد می کرد: عشق من! عشق من!
that cried: "My love, My love.."
 
که من نفهمیدم که این صدا رو من گفتم یا من شنیدم!
Which I don't know, whether I heard it or I said it..
"
 
------
برای گرفتن سخنرانی ها: 
 

 

  • پسر آفتاب

وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میbکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!

گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.

پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات

پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.

احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!

گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:

"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد ..."

 

-----

میل های سرگردان

  • پسر آفتاب

همیشه اعتقاد داشتم که:

آنانکه نمی خوانند، تصور می کنند که می دانند..

 

و جالب اینه که به قول علی:

حد پایان دانایی، اعتراف به نادانی است..

یا سفراط:

داناترین شما کسی است که به نادانی خود آگاه باشد..

 

در کل تصورش سخته که روزی رو ببینم که حقیقتِ هر چیزی تو دنیا رو می شه دانست و فهمید بدون اینکه با ادعای تو خالی قاطی شده باشه. خیلی سعی می کنم که به اون سمت حرکت کنم... ولی متاسفانه آواز دهل شنیدن از دور خوش است. راهی خسته کننده ست که تلاش زیادی می طلبه.

 

این روزا خیلی خسته شدم و این موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتم. الان حدود 2 ماهی میشه که رمق کار کردن ندارم و شاید افسرده شدم. قبلا هم زیاد افسرده شدم، ولی این دفعه قضیه خیلی طول کشیده و خیلی عمیق تر شده و شرایط اصلا خوب نیست. خیلی کارا کردم که شرایط رو بهتر کنم ولی نمیشه. مثلا دو هفته ست که دارم عکاسی می کنم (یکی از دوستام دوربینش رو بهم قرض داد)، یک هفته قبلش شروع کردم به خطاطی (با قلم نی)، 1 ماه قبلش سه تار یکی از دوستام رو قرض کردم و رفتم سراغش که هیچ کدوم جواب ندادن. متاسفانه بهتر نمی شدم هیچی، بدتر هم می شدم. یه جورایی عذاب وجدان می گرفتم که دارم الکی خودمو سرگرم می کنم (سرگرم کردن رو در کل درست نمی دونم.)

 

چند روز قبل متوجه شدم که اشکال از سخت گیری های شدید ذهنیِ خودمه. من آدم عقل گرا و وجود گرایی هستم که تمام تصمیمات و حتی "احساساتم" رو از فیلتر عقل و منطقم رد می کنم. برای هر کاری از ساده ترین تا پیچیده ترین. مثلا همین نوشته، خریدن یک دوچرخه، خوردن بستنی، فکر کردن به فلان شخص، رفتار کردن در فلان شرایط و... این خیلی انرژی ازم میگیره. حتی این طوری تمام احساسات و افکارِ ناخودآگاه رو هم میشه کنترل کرد. (اعتقاد دارم که میشه این کار رو کرد. حتی میشه خواب هایی رو دید که دوست داشت). الان هم که آرامشم رو از دست دادم و یک جور پریشانی و اضطراب به وجودم احاطه پیدا کرده (از همون نوعی که چان پل سارتر رو گریبان گیر کرده بود.) احساس خفگی و خستگی و مسئولیت بسیار سختِ "درست تصمیم گرفتن در هر شرایطی" رو روی دوشم حس می کنم. در کنار فشار این مسئولیت و سخت گیری خودم، مشکلی که ایجاد میشه، عذاب وجدان شدیدی هست که در زمان درست تصمیم نگرفتن برام پیش میاد. که در واقع شاید همین موضوع باعث افسردگیم شده.

 

البته برای افسردگی دلیل های دیگه هم ممکنه وجود داشته باشه. مثلا اولیش اینه که من تنها زندگی می کنم و شاید همین تنهایی (هر چند که همیشه با دوستام هستم) دلیل افسردگی باشه. شاید دلیل بعدی اینه که من جای خالی یک پرستش شونده (خدا) رو حس می کنم. کسی که بشه بهش تکیه کرد. نمی دونم چرا مدت هاست که  همچین شخصیتی رو از دست دادم. البته در کنار این ها، دلیل های دیگه ای هم ممکنه تاثیر زیادی داشته باشن: 

- خیلی وقته مسافرت نرفتم و هوایی عوض نکردم.

- الان رابطه ی احساسی ای ندارم و شاید این هم تاثیر گذاشته باشه.

- درست جواب داده نشدن نیازهام.

- روزمرگی و خستگی از تحصیل (امسال، 17امین سالی هست که درس می خونم.)

 

با چند نفر راجع به این قضایا صحبت کردم و هدفم رو که رسیدن به یک حالت کامل از انسان هست رو گفتم. که درصد زیادیشون گفتن که رسیدن به همچین حالتی غیر ممکن هست یا انسان کامل نداریم و کل قضیه به قول یکی از اساتیدم مزخرفه. به هر حال من هنوز این قضیه رو غیر ممکن نمی بینم. ولی چیزی که الان مهمه اینه که این طوری من نمی تونم ادامه بدم. و اگر بخوام منطقی به شرایط نگاه کنم، باید واضح تر به امکانات و خصوصیات خودم نگاه کنم و ویژگی های شخصیتیم رو اشتباه تخمین نزنم و واقع گرا باشم.

شاید فعلا کمی از قوانینی که برای خودم ساختم و خیلی روشون وسواس پیدا کردم فاصله بگیرم و چند وقتی مرخصی بگیرم.

مثلا تا الان، نوشتن از خاطرات و جزئیات افکارم، تو وبلاگ رو درست نمی دیدم. فکر می کردم یه جورایی امنیت فکریم رو از دست دادم. هرچند که الان ممکنه با عذاب وجدان این مطلب رو بذارم ولی شروع محکمیه برای اینکه به خودم بفهمونم اگه از قوانینم تعدی کنم، آسمون به زمین نمیاد.

"گاهی اوقات لازمه قوانینم رو بشکنم" شاید بشه تعمیم به کل هم داد. هنوز مطمئن نیستم:

"گاهی اوقات لازمه که قوانین رو بشکنیم" که این خودش میشه یک قانون کلی تر، و در واقع عمل کردن به همچین چیزی تناقضه..

 

به هار حال باید به خودم فضای بیشتری برای اشتباه کردن بدم و امیدوارم آرامش واقعی رو بدست بیارم..

 

  • پسر آفتاب

 

فیلم کوتاهی بسیار زیبا که محور اصلی آن این جمله است:
 
"If you give a little love, you can get a little love of your own."
 
 
مدت هاست در فکر درست کردن یک فیلم کوتاه یا یک مستند با محتوای اجمتاعی هستم. چندتا کار جزئی هم داشتم با چند تا از دوستان. ولی کمبود امکانات و سواد باعث شد که مثل این یکی، خیلی تاثیر گذار نباشن. خیلی خوب ساخته شده و موسیقی متنش حسابی من رو جذب کرد. تکنیک های فیلم برداری زیبایی داشت و سرعت، زاویه و جهت حرکت دوربین ها همگی مطابق با اتمسفر فیلم و موزیک متن بودند. و مهم تر از همه نحوه ی منتقل کردن موضوع مورد نظر نویسنده، یعنی کارگردانی، کاملا خوب و با برنامه بود. (البته چندتا اشکال کوچیک کارگردانی هم داشت.)

 

  • پسر آفتاب

 

پرسه های این روزهای من در نیمه تاریک وجودم..

 

حس عمیق "گم شدن در تاریکی"

به همراه احساس "گم کردنِ راه"..

 

به دنبال هر آن چیزی که شود تکیه کرد به آن

در آغوش گرفت و چنگ زد.. 

شایدم دنبال هیچ..

 

  • پسر آفتاب

چند روز پیش کتابی به دستم رسید که اسمش این بود:

"امکان -سی کار که به جای دانشگاه رفتن یا مسافر کشی می توان کرد-"

نوشته علی سخاوتی

دانلود کتاب

بعد از مدت ها نوشته ای خوندم که دیدش جالب بود و قابل تأمل. کتاب با مقدمه ای گیرا شروع میشه و موضوعات مختلفی رو مطرح می کنه و بعد از زیر سوال بردن وضعیت احمقانه ی کنکور و پشت کنکوریا، وضعیت دانشگاه رو نقد می کنه.

 

منم کاملا با حرفش موافقم.. وضعیت دانشگاه های امروز شده تربیت کردن یه سری استاد تو رشته ی "فلان". اونا هم وقتی که می خوان فارغ التحصیل بشن و کار داشته باشن، مجبور میشن یه دانشگاه تأسیس کنن مخصوص تدریس رشته فلان، که دوباره در رشته ی فلان، استاد تولید کنن..

همین! کار خیلی از رشته ها شده همین و هیچ کار مفید دیگه ای انجام نمی دن.

 

و در ادامه مواردی رو می نویسه که دانشگاه الزاما اونها را به دانشجوها آموزش نمیده. که البته به جز چند مورد خاص مثل نحوه برفراری ارتباط و شکست خوردن، با 8 مورد باقی مانده با نظر نویسنده موافقم. و در ادامه به بررسی 30 روش می پردازه که می توان به جای رفتن به دانشگاه انچام داد. در قسمت پایانی کتاب هم علم زدگی رو به عنوان یک بیماری مطرح می کنه و روش مقابله با آن را هم در ادامه میاره که من خیلی با این قسمت موافق نیستم و خوشم نیومد.

 

یکی از قسمت های کتاب را به عنوان نمونه می نویسم:

"تازه می فهمم که سوال (وقتی بزرگ شدی دوست داری چکاره بشی؟) احمقانه ترین سوالی است که از یک بچه می توان پرسید. و از آن احمقانه تر اینکه همه از جواب این سوال نتیجه می گیرند که آن بچه در رشته دانشگاهی باید تحصیل بکند که آن کاره شود!"

 

از بین راههایی که مطرح شده بود، من واقعا چند راه رو پسندیدم و به دنبال انجام دادنشون خواهم بود.

که به ترتیبشون در فهرست کتاب، این ها هستند:

پیدا کردن یک کار، خلق هنری(خوشنویسی و سه تار رو انتخاب کردم)، دستفروشی (تصورش من رو به وجد میاره!)، ایجاد یک وبلاگ (خوشحالم که یکی دارم!)، عکاسی (به تازگی از یکی از دوستام دوربینش رو قرض کردم!)، موسیقی

فکر می کنم فعلا کافی باشه.

 

با تشکر از نویسنده کتاب. 

(ایشون ابتدای کتاب تقدیم زیبایی نوشته بود که من هم خوشم آمد: تقدیم به مادرم که برایم کتاب خرید. وتقدیم به سوزان که در 10 سالگی تصمیم گرفته است فوق تخصص کودکان بشود.)

 

  • پسر آفتاب

روزی از روزها، حدودا 1 میلیون سال نوری (با اینکه واحد مسافته!) قبل از میلاد مسیح در شهر شیراز، یکی از ساکنان این خطه در حال استراحت بود که ناگهان حیوانی از خود صدایی در کرد! شبیه به قوقولی فوفو!

این بنده خدا هم که از خواب پریده بود، شروع کرد با لهجه شیرینش به تدکر دادن به حیوان بینوا!

که "خرو!! سسس!!"
 

و این گونه شد که حیوان بینوا "خروس" نام گرفت..!

 

---
اضافات پسر آفتاب جلد اول ص 1

  • پسر آفتاب

از میل های سرگردان با موضوع اجتماعی، بعد از مدت ها یکی از آن ها رو مطابق با فکرم دیدم.

به نظر میاد نویسنده، این مطلب رو در کتابی مطرح کرده، چون گشتم دنبال وبلاگ یا وبسایتِ شخصیشون و چیزی پیدا نکردم.

این طور که متوجه شدم، ایشون روان پزشک هستند.

متن مطلب از این قرار است:

 

-----

دست نگه دارید !
این کشتی دارد غرق می شود!

 

نمی دانم فیلم سینمایی«تایتانیک» را به خاطر دارید یا نه. در صحنه ای از این فیلم در حالی که کشتی عظیم تایتانیک در اثر برخورد با کوه یخ (ice berg) دچار صدمه ی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشه ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند! آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا می کردند و دقت می کردند که کیفیت کارشان تحت تاثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد! اما در یک کشتیِ در حالِ غرق شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این سو و آن سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
 

نمی دانم کتاب«قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید یا نه. ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم می شوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون می کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می گیرند. اولین کار آن ها پس از پیروزی انقلاب شان تنظیم عهد نامه ای ست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچ کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند اما چیزی نمی گذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر می دهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع می کند در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی می کند به نام«باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. حیوانات از او می خواهند کمک شان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما«باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد. شعار او این است:«من کار می کنم!» و احساس می کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد! گرچه«باکستر» می توانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ می داد جلوگیری کند چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از«تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت!
 

اولویت بندی(Priority setting) از مهم ترین مهارت های زندگی ست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد. شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد. شما هر چقدر آرایشگر قابلی باشید. اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمی دانید.
> «کارل مارکس» ، فیلسوف آلمانی، یکی از افسون های جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» می داند. هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می کند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند! باهوش ترین و سختکوش ترین آدم ها گرفتار الگوی «باکستر» می شوند و مثال کلان اجتماعی را ازیاد می برند آیا در جامعه ای که رسانه های فراگیر به آلوده کردن روان مردم مشغولند و هر روز میلیون ها نفر را بیمار می کنند، من باید فقط در مطب روان پزشکی ام بنشینم و وقتم را با ویزیت یکی یکی بیماران پر کنم؟! آیا این تنها وظیفه ی من است؟
 

----

دکتر محمد رضا سرگلزاری

میل های سرگرذان

  • پسر آفتاب

به درگاه تو می نالم، خدا..

 

از ضعف نیرو

چاره ای اندک

و سرشکستگی در برابر مردم..

 

مرا به که می سپاری، ای مهربان ترین مهربانان؟

                به دشمنی که با من ترش رویی کند؟

                           یا دوستی که کار مرا به او سپرده ای؟

 

اگر بر من خشم نگرفته ای، باکی نیست

که ایمنی بخشیِ تو بر من گسترده بوده است

 

پناه می برم به نور روی گرامیت

که آسمان ها و زمین از آن می درخشد

و تاریکی ها از آن تابناک می گردند

. . .

 

مباد که خشمت را بر من روا بداری

و غضبت را بر من فرو بارانی

. . .

 

----

 

نیایش های پیامبر - گزینش دکتر محمود مهدوی دامغانی

ترجمه کمال الدین عزاب

  • پسر آفتاب