یکی از دوستانم متنی نوشته بود که تلخ بود... اما به خوبی شرایطِ فعلی تعدادی از اطرافیان این چند روزه ی من و بیشتر از همه خودِ من رو مطرح می کرد. (شرایطی که فکر می کنم موضوع مهمیه و پیدا کردن منبع و منشأش خیلی سخته..)
---
چه مهیب و ترسناک است وقتی که یک انسان در درون با بیرون خود بیگانه است!
این نوع تنهایی روانی وحشتش به اندازه ای است که ادمی برای رهایی از چنگال ان درست دست میگذارد روی یک انتخاب : "خودکشی"!
یک فکر توهم انگیز وحشتناک که میخواهد به اجبار واقعیت را از تو بگیرد!
این حالت نه "پوچی" است و نه "کفر"!
در انبوه جمعیت خود را تنها دیدن است! با همه کس بودن و بی کس بودن است!
روانشناسی تنها علم به حقی است که هنرش در این جا بارز میشود
تو در دام فکری خیالی هستی که مثل بادکنک مداوم داری هی این فکر را در درون باد میکنی و حجمش بزرگتر میشود
تو فکر میکنی تنها هستی!
زندگی علامت و نشانه دارد!
با نشانه ها باید زندگی کرد!
حتی اگر این نشانه گلی باشد سر کوچه که به خاطرش هر صبح از خواب بلند شوی و تنگ آب را برداشته و به آن گل آب بدهی تا زنده باشد و با او زندگی کنی!
یک علامت در زندگی به تو چشمک میزند.
---
عبدالله خسروی
- ۳ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۴۶