وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

حال و هوای این روزهام اصلا خوب نیست..

همه چی داره بر میگرده به چند ماه قبل.. وقتی که نمی تونستم تمرکز کنم و مجبور شدم حذف ترم کنم...

 

هنوز لاشه ی عشق قدیمی ای رو توی سینه ام حس می کنم.. در کنار همه ی مشکلاتم، این یکی خودش رو خوب تر نشون میده. 

هرچی فکر می کنم نمی دونم مشکل اصلیِ من چیه..

از مسائل فلسفی که شاید سالم گذشتم.. فشار های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی هم هستن، اما نه انقدر شدید..

تنهایی؟ نبودن خونواده یه نوعش، نبودن فرد مورد نظر یه نوعش..

نابود شدن ایمان و معنویت تو چند ماه اخیر...؟

مرگ درونی؟؟

نبودن سرگرمی؟؟

عدم ثبات؟ نظم؟ استاد؟ 

 

من "چی" می خوام که الان نیست... چم شده ...؟

 

برای بهتر کردن فضای اطرافم کارای زیادی کردم... اما هیج کدوم جواب ندادن...

اعصاب نمونده برام...

 

برنامه ریزی هم جواب نمیده.. هر برنامه ای که تا حالا ریختم یه اتفاقی افتاده.. 

اصلا نمی تونم ثبات داشته باشم.. مدام در نوسانم... احساسات خوب. احساسات بد. احساسات عالی، احساسات دیوانه کننده...

گاهی اوقات فکر می کنم دو قطبی هستم... 

گاهی اوقات فکر می کنم دو قطره اشک ممکنه آرومم کنه... نمی تونم اشک بریزم... 

گاهی اوقات فکر می کنم هم آغوش خوبه.. گاهی اوقات همخونه، همدل، همراه، ...

گاهی اوقات تنهایی...

گاهی اوقات فریاد... گاهی اوقات سکوت..

گاهی خنده، گاهی خشم.. 

گاهی لذت، گاهی عفاف..

 

خسته ام.. احساسی کاملا آشنا..

  • پسر آفتاب

بهش گفتم یادته بچه بودم موهامو میزدی؟!

گفت آره!
 
گفتم یادته گریه می کردم؟‬
‫خندید! گفت هه هه!! آره!‬ یادش بخیر...
 
‫بهش گفتم می خوای الانم موهامو کوتاه کنی؟!‬
‫گفت قیچی نداریم‬ که..
‫گفتم با ماشین‬..
‫چشماش برق زد!!‬
 
‫موهامو کوتاه کرد..
از ته..
  • پسر آفتاب

دوچرخه سواری از بلندای خوابگاه تا باغ ارم،

ساعت 2 نصفه شب، 

مثل شیرجه زدن توی آب..

کسی نیست..

از بالا تا پایین..

 

فضا تاریک و فرو رفته در خلسه ی نیمه شب..

و من آرام و خندان..

ساکت و روان...

 

 

اجازه میدی سرعت بیشتر و بیشتر شه...

هر چقدر که می خواد.

در طی این مسیر آهنگ زمان رو گوش می دی..

تا خانه..

 

  • پسر آفتاب

سه شنبه یعنی 5 دی، حول و حوشِ ساعت 3 صبح بود.

حس و حالِ خیلی خاصی داشتم.. فال گرفتم از حافظ و دو تا شعر معرکه اومد، که یکیش رو اینجا می نویسم و بعدی رو تو یه پست دیگه.  شعر اول این طوری شروع میشد:

بر نیامد از تمنایِ لبت، کامم هنوز / بر امیدِ جامِ لعلت، دُردی آشامم هنوز

(دُردی آشام: یعنی کسی که شرابِ ناصاف می نوشد)

بیت اول رو که خوندم به جام چسبیدم و سکوت عجیبی همراه با غم سینگینی درونم رو فرا گرفت..

چقدر زیبا این بیت ها رو حافظ گفته،

روزِ اول رفت دینم در سر زلفینِ تو / تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

 

به این یکی که رسیدم حس کردم حافظ با التماس این بیت رو می گفته. منم با التماس خوندمش،

ساقیا، یک جرعه ای زآن آب آتش گون، که من/در میانِ پختگانِ عشقِ او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک خُتن / می زند هر لحظه تیغی بر اندامم هنوز

 

واقعا چقدر زیبا و روان گفته:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب / می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نامِ من رفته است روزی بر لبِ جانان به سهو / اهلِ دل را بویِ جان می آید از نامم هنوز

یه بار -اونم از روی اشتباه- دلبر اسم من رو گفت و هنوز از نام من بوی حیات به مشام عاشقان می رسد..

 

در ازل داده است ما را ساقیِ لعلِ لبت / جرعه ی جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان / جان به غم هایش سپردم و نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه ی لعل لبش / آبِ حیوان می رود هر دم از اَقلامم هنوز

حافظ روزی داستان لب شیرین و حیات بخش یار را نوشت و هنوز هر لحظه از قلم هایم آب زندگی می چکد. (از کتاب شاخ نبات حافظ - نوشته محمدرضا برزگر خالقی)

 

یاد الهی قمشه ای افتادم که در یک سخنرانی در مورد ادبیات فارسی صحبت می کرد. اونجا داشت از زیبایی بیش از حدِ شعر ها و سخنوری های ادیبان فارسی می گفت و من هم از شنیدن اون همه شعرِ زیبا که می خوند، مست شده بودم. که گفت "همه ی این زیبایی های ادبی، مثل روبندِ روی صورت عروس می مونه. همه ی این هارمونی ها و زیبایی ها به خاطر اینه که پشتشون یک ملودی وجود داره، اینها همه، ردِ پای یک تفکر هستند و تجلیِ اون زیباییِ پشتی هست که اینا رو اینقدر زیبا کرده. هیچ دامادی نیست که در شب حجله در کف روبندِ زیبای عروس بمونه و از عروس کام نگیره." 

بعد از خوندنِ شعرها خیلی سخته که از ظاهر شعرها خارج شد. قضیه شعرها مثل حکایت توسل جستن از آدمای بزرگ شده. اتفاقی که میافته این طوریه که فلان بزرگ به یه سمتی داره اشاره می کنه و میگه: "بابا جان، من معشوق و اونجا دیدم، شما هم از اونجا برید!" ولی یه عده دامنشو چسبیدن و میمالن به سر و صورتشون که فرجی بشه. در صورتی که داره داد می زنه که بابا من هیچی نیستم، شما باید از اون طرف برید، ولی هیچ کس گوش نمیده.

امیدوارم شعر خوندن من هم این جوری نباشه.

 

داشتم شعر رو می خوندم و همزمان این آهنگ رو گوش می دادم: 

کاری از شجریان، آلبوم جان عشاق - گنبد مینا. لینک دانلود

 

با خودم می گفتم ای کاش الان بارون میومد. بعد از حافظ و چای و همراه این آهنگ خیلی می چسبه.

که متوجه شدم صدای بارون داره میاد! خیلی نم نم و آروم! رفتم تو بالکن و به صداش گوش دادم که کم کم بیشتر شد.. ساعت 4 بود که رفتم زیر بارون..

هیچ صدایی نمیومد جز نم نمِ بارون.. خیلی احساسی شده بودم، دستام و باز کرده بودم و می چرخیدم و با دستای باز می دوییدم.. صورتم بیشتر رو به آسمون بود. گاهی آواز هم می خوندم و می چرخیدم و از بوی درختا لذت می بردم. سرم و می بردم تو برگا و نفس می کشیدم. بوی تنه ی درخت بارون خورده، بوی برگای درخت نارنج و اوکالیپتوس مستم کرده بودند. انگار خواب بودم..

وقتی برگشتم خونه ساعت 5 شده بود.. و من گیج! که شاید خوابم! 

خودم و خشک کردم و صبر کردم تا خدا رو شکر کنم..

  • پسر آفتاب

هرچند که در این دنیای ارتباطات، جدایی کمی کمرنگ تر خودشو نشون میده.. ولی انگار بین دوستان، جدایی، هنوز هم معنی میده. گویا الان جدایی، میشه از دست دادن آغوش اون دوست.

جدایی از کسی که در فکر و احساس و قلب آدمه، سخته.. اونم برای مدتی طولانی. امیدوارم این جدایی در مرحله جدا شدن بدن ها باقی بمونه و باعث نشه که دل ها و جان ها از هم جدا بشن.

 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

 

شب از فراق تو می نالم، ای پری رخسار!

چو روز گردد، گویی در آتشم بی تو

 

دَمی تو شربتِ وصلم نداده ای، جانا!

همیشه زهرِ فراقت همی چِشَم بی تو

 

اگر تو با منِ مسکین چنین کنی، جانا!

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

 

پیام دادم و گفتم: بیا، خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که: من خوشم بی تو

 

----

شعر از سعدی

  • پسر آفتاب

همیشه اعتقاد داشتم که:

آنانکه نمی خوانند، تصور می کنند که می دانند..

 

و جالب اینه که به قول علی:

حد پایان دانایی، اعتراف به نادانی است..

یا سفراط:

داناترین شما کسی است که به نادانی خود آگاه باشد..

 

در کل تصورش سخته که روزی رو ببینم که حقیقتِ هر چیزی تو دنیا رو می شه دانست و فهمید بدون اینکه با ادعای تو خالی قاطی شده باشه. خیلی سعی می کنم که به اون سمت حرکت کنم... ولی متاسفانه آواز دهل شنیدن از دور خوش است. راهی خسته کننده ست که تلاش زیادی می طلبه.

 

این روزا خیلی خسته شدم و این موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتم. الان حدود 2 ماهی میشه که رمق کار کردن ندارم و شاید افسرده شدم. قبلا هم زیاد افسرده شدم، ولی این دفعه قضیه خیلی طول کشیده و خیلی عمیق تر شده و شرایط اصلا خوب نیست. خیلی کارا کردم که شرایط رو بهتر کنم ولی نمیشه. مثلا دو هفته ست که دارم عکاسی می کنم (یکی از دوستام دوربینش رو بهم قرض داد)، یک هفته قبلش شروع کردم به خطاطی (با قلم نی)، 1 ماه قبلش سه تار یکی از دوستام رو قرض کردم و رفتم سراغش که هیچ کدوم جواب ندادن. متاسفانه بهتر نمی شدم هیچی، بدتر هم می شدم. یه جورایی عذاب وجدان می گرفتم که دارم الکی خودمو سرگرم می کنم (سرگرم کردن رو در کل درست نمی دونم.)

 

چند روز قبل متوجه شدم که اشکال از سخت گیری های شدید ذهنیِ خودمه. من آدم عقل گرا و وجود گرایی هستم که تمام تصمیمات و حتی "احساساتم" رو از فیلتر عقل و منطقم رد می کنم. برای هر کاری از ساده ترین تا پیچیده ترین. مثلا همین نوشته، خریدن یک دوچرخه، خوردن بستنی، فکر کردن به فلان شخص، رفتار کردن در فلان شرایط و... این خیلی انرژی ازم میگیره. حتی این طوری تمام احساسات و افکارِ ناخودآگاه رو هم میشه کنترل کرد. (اعتقاد دارم که میشه این کار رو کرد. حتی میشه خواب هایی رو دید که دوست داشت). الان هم که آرامشم رو از دست دادم و یک جور پریشانی و اضطراب به وجودم احاطه پیدا کرده (از همون نوعی که چان پل سارتر رو گریبان گیر کرده بود.) احساس خفگی و خستگی و مسئولیت بسیار سختِ "درست تصمیم گرفتن در هر شرایطی" رو روی دوشم حس می کنم. در کنار فشار این مسئولیت و سخت گیری خودم، مشکلی که ایجاد میشه، عذاب وجدان شدیدی هست که در زمان درست تصمیم نگرفتن برام پیش میاد. که در واقع شاید همین موضوع باعث افسردگیم شده.

 

البته برای افسردگی دلیل های دیگه هم ممکنه وجود داشته باشه. مثلا اولیش اینه که من تنها زندگی می کنم و شاید همین تنهایی (هر چند که همیشه با دوستام هستم) دلیل افسردگی باشه. شاید دلیل بعدی اینه که من جای خالی یک پرستش شونده (خدا) رو حس می کنم. کسی که بشه بهش تکیه کرد. نمی دونم چرا مدت هاست که  همچین شخصیتی رو از دست دادم. البته در کنار این ها، دلیل های دیگه ای هم ممکنه تاثیر زیادی داشته باشن: 

- خیلی وقته مسافرت نرفتم و هوایی عوض نکردم.

- الان رابطه ی احساسی ای ندارم و شاید این هم تاثیر گذاشته باشه.

- درست جواب داده نشدن نیازهام.

- روزمرگی و خستگی از تحصیل (امسال، 17امین سالی هست که درس می خونم.)

 

با چند نفر راجع به این قضایا صحبت کردم و هدفم رو که رسیدن به یک حالت کامل از انسان هست رو گفتم. که درصد زیادیشون گفتن که رسیدن به همچین حالتی غیر ممکن هست یا انسان کامل نداریم و کل قضیه به قول یکی از اساتیدم مزخرفه. به هر حال من هنوز این قضیه رو غیر ممکن نمی بینم. ولی چیزی که الان مهمه اینه که این طوری من نمی تونم ادامه بدم. و اگر بخوام منطقی به شرایط نگاه کنم، باید واضح تر به امکانات و خصوصیات خودم نگاه کنم و ویژگی های شخصیتیم رو اشتباه تخمین نزنم و واقع گرا باشم.

شاید فعلا کمی از قوانینی که برای خودم ساختم و خیلی روشون وسواس پیدا کردم فاصله بگیرم و چند وقتی مرخصی بگیرم.

مثلا تا الان، نوشتن از خاطرات و جزئیات افکارم، تو وبلاگ رو درست نمی دیدم. فکر می کردم یه جورایی امنیت فکریم رو از دست دادم. هرچند که الان ممکنه با عذاب وجدان این مطلب رو بذارم ولی شروع محکمیه برای اینکه به خودم بفهمونم اگه از قوانینم تعدی کنم، آسمون به زمین نمیاد.

"گاهی اوقات لازمه قوانینم رو بشکنم" شاید بشه تعمیم به کل هم داد. هنوز مطمئن نیستم:

"گاهی اوقات لازمه که قوانین رو بشکنیم" که این خودش میشه یک قانون کلی تر، و در واقع عمل کردن به همچین چیزی تناقضه..

 

به هار حال باید به خودم فضای بیشتری برای اشتباه کردن بدم و امیدوارم آرامش واقعی رو بدست بیارم..

 

  • پسر آفتاب

راستی، خبرت بدهم...

خواب دیده ام خانه ای خریده ام..
بی پرده، بی پنجره ، بی در، بی دیوار ...

هی بخند...

بی پرده بگویمت،
چیزی نمانده است..



من 21 ساله خواهم شد..

فردا را به فال نیک خواهم گرفت...
  • پسر آفتاب