وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

 به مناسبت بارش اولین باران پاییزی سال 91 در شیراز..


ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ های ترد باران ریخته !

بوی لطف بیشه زاران بهشت

با هوای صبحدم آمیخته !

 

 

نرم و چابک، روح آب

می کند پرواز همراه نسیم 

نغمه پردازان باران می زنند

گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !

 

 

سیم هر ساز از ثریا تا زمین 

خیزد از هر پرده آوازی حزین 

هر که با آواز این ساز آشنا

می کند در جویبار جان شنا !

 

دلربای آب، شاد و شرمناک

عشقبازی می کند با جان خاک !

خاک خشک تشنه دریا پرست

زیر بازی های باران مست مست !

 

این رود از هوش و آن آید به هوش

شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !

 

می شکافد دانه، می بالد درخت

می درخشد غنچه همچون روی بخت!

 

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پیوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

 

 

با تب تنهائی جانکاه خویش

زیر باران می سپارم راه خویش 

 

شرمسار ازمهربانی های او

می روم همراه باران کو به کو 

 

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

 

 

در فضا

 

همچو من در چاه تنهائی رها

می زند در موج حیرت دست و پا

خود نمی داند که می افتد کجا !

 

 

در زمین

همزبانانی ظریف و نازنین

می دهند از مهربانی جا به هم

تا بپیوندند چون دریا به هم !

 

قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند 

 

هر حبابی، دیدهای در جستجوست

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

 

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

 

با تب تنهائی جانکاه خویش

زیر باران می سپارم راه خویش

 

سیل غم در سینه غوغا می کند

قطره دل میل دریا می کند

 

قطره تنها کجا، دریا کجا

دور ماندم از رفیقان تا کجا !

 

 

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

 

شاید از این تیرگی ها بگذریم 

ره به سوی روشنائی ها بریم 

 

می روم، شاید کسی پیدا شود

 

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟

 

زنده یاد فریدون مشیری

----------

  • پسر آفتاب

ذهن ما زندان است

ما در آن زندانی

 

قفل آن را بشکن

در آن را بگشای

و برون آی ازین دخمه ظلمانی

نگشایی گل من

خویش را حبس در آن خواهی کرد

همدم جهل در آن خواهی شد

همدم دانش و دانایی محدوده خویش

و در این ویرانی

همچنان تنگ نظر می مانی


هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است

ذهن بی پنجره دود آلود است

ذهن بی پنجره بی فرجام است

بگشاییم در این تاریکی روزنه ای

بگذاریم ز هر دشت نسیمی بوزد

بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

بگذاریم که هر کوه طنینی فکند

بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد

بگشاییم کمی پنجره را

بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

و به مهمانی عالم برود

گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم

بگذاریم به آبادی عالم قدمی

و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

طعم احساس جهان را بچشیم

و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای

ما به افکار جهان درس دهیم

و زافکار جهان مشق کنیم

و به میراث بشر

دین خود را بدهیم

سهم خود را ببریم

خبری خوش باشیم

و خروسی باشیم

که سحر را به جهان مژده دهیم

نور را هدیه کنیم

و بکوشیم جهان

به طراوت و ترنم

تسکین و تسلی برسد

و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی

در ذهن زمان

و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق

در قلب زمین

 

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید کاشت

و نکاری گل من

علف هرز در آن میروید

زحمت کاشتن یک گل سرخ

کمتر از زحمت برداشتن

هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا

تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن

نازنین ؛

          نازنین ؛

                     نازنین

                      هرگز آدم ، آدم نشود.

 

"مجتبی کاشانی"

  • پسر آفتاب

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


 آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد


که هوا هم اینجا زندانی ست


هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟


که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟


ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش


تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده م


سایه

  • پسر آفتاب

همه میپرسند :

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ 

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟ 

چیست در بازی آن ابر سپید 

روی این آبی آرام بلند 

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام؟

که چندین ساعت ،

مات و مبهوت به آن می نگری ؟!


نه به ابر 

نه به آب

نه به برگ 

نه به این آبی آرام بلند 

نه به این خلوت خاموش کبوترها 

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام 

من به این جمله نمی اندیشم .


من ، مناجان درختان را هنگام سحر 

رقص عطر گل یخ را با باد 

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح 

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار 

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ، 

همه را می شنوم می بینم .

من به این جمله نمی اندیشم .


به تو می اندیشم 

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت همه جا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .

تو بدان این را ، تنها تو بدان!

تو بیا 

تو بمان با من ، تنها تو بمان.


جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب 

من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند .

تو بخواه 

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو .

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان.

تو بمان با من ، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش 

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش .


فریدون مشیری

  • پسر آفتاب

در کتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره‌ی نحوه‌ی کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:

 

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛

اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!

سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه!

فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن!

چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه!

باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش،

خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!

سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر!

از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه،

هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟

پررو، وقیح و بی‌سواد؛

چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!...

نان را به نرخ روز باید خورد!

سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی،

با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....

کتاب و درس و این‌ها دو پول نمی‌ارزه!

خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی!

اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند.

فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر، همین بسه...

  • پسر آفتاب

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

 

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 

گفت: من رفتنی ام!

 

گفتم: یعنی چی؟

 

گفت: دارم میمیرم

 

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

 

  • پسر آفتاب


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک‌دل سر دست برفشانی

 

دلم از تو چون نرنجد؟ که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

 

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بَرِ آب زندگانی

 

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

 

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی

 

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

 

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

 

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عُقبیٰ بخرند رایگانی

 

تو نظیر من ببینی و بَدیل من بگیری

عوضِ تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

 

نه عجب کمال حُسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

 

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی!

 

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی

 

بُت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون؟

اگر این قمر ببینی دگر آن سَمَر نخوانی

 

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

 

غزلیات سعدی

  • پسر آفتاب

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

 

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

 

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

 

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."


سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

 

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

  • پسر آفتاب