وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

حکایتی بسیار شیرین از سعدی در مثنویاتش:

 

الا گر بختمند و هوشیاری / به قول هوشمندان گوش داری

شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد / بپیوست از زمین بر آسمان گرد

شه مسکین از اسب افتاد مدهوش / چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش

خردمندان نظر بسیار کردند / ز درمانش به عجز اقرار کردند

حکیمی باز پیچانید رویش / مفاصل نرم کرد از هر دو سویش

دگر روز آمدش پویان به درگاه / به بوی آنکه تمکینش کند شاه

شنیدم کان مخالف طبع بدخوی / به بی‌شکری بگردانید ازو روی

حکیم از بخت بیسامان برآشفت / برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت

سرش برتافتم تا عافیت یافت / سر از من عاقبت بدبخت برتافت

چو از چاهش برآوردی و نشناخت / دگر واجب کند در چاهش انداخت

غلامش را گیاهی داد و فرمود / که امشب در شبستانش کنی دود

وز آنجا کرد عزم رخت بستن / که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست / نه روی از چپ همی گشتش نه از راست

طلب کردند مرد کاردان را / کجا بینی دگر برق جهان را؟

پریشان از جفا می‌گفت هر دم / که بد کردم که نیکویی نکردم

چو به بودی طبیب از خود میازار / که بیماری توان بودن دگر بار

چو باران رفت بارانی میفکن / چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن

چو خرمن برگرفتی گاو مفروش / که دون همت کند منت فراموش

منه بر روشنایی دل به یک بار / چراغ از بهر تاریکی نگه دار

نشاید کآدمی چون کرهٔ خر / چو سیر آمد نگردد گرد مادر

وفاداری کن و نعمت شناسی / که بد فرجامی آرد نا سپاسی

جزای مردمی جز مردمی نیست / هر آنکو حق نداند آدمی نیست

وگر دانی که بدخویی کند یار / تو خوی خوب خویش از دست مگذار

الا تا بر مزاج و طبع عامی / نگویی ترک خیر و نیکنامی

من این رمز و مثال از خود نگفتم / دری پیش من آوردند سفتم

ز خردی تا بدین غایت که هستم / حدیث دیگری بر خود نبستم

حکیمی این حکایت بر زبان راند / دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند

به نظم آوردمش تا دیر ماند / خردمند آفرین بر وی بخواند

الا ای نیکرای نیک تدبیر / جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر

شنیدم قصه‌های دلفروزت / مبارک باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رایت / وگرنه سر نهادندی به پایت

تو نیکویی کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز

که پیش از ما چو تو بسیار بودند / که نیک‌اندیش و بدکردار بودند

بدی کردند و نیکی با تن خویش / تو نیکوکار باش و بد میندیش

شنیدم هر چه در شیراز گویند / به هفت اقلیم عالم باز گویند

که سعدی هر چه گوید پند باشد / حریص پند دولتمند باشد

خدایت ناصر و دولت معین باد / دعای نیک خواهانت قرین باد

مراد و کام و بختت همنشین باد / تو را و هر که گوید همچنین باد

  • پسر آفتاب

یه مردی بود حسین قلی

چشاش سیا لپاش گلی

غصه و قرض و تب نداشت

اما واسه خنده لب نداشت

خنده ی بی لب کی دیده ؟

مهتاب بی شب کی دیده ؟

لب که نباشه خنده نیس

پر نباشه پرنده نیس

شبای دراز بی سحر

حسین قلی نشس پکر

تو رخت خوابش دمرو

تا بوق سگ اوهو اوهو

تموم دنیا جم شدن

هی راس شدن هی خم شدن

فرمایشا طبق طبق

همگی به دورش وق و وق

بستن به نافش چپ و راس

جوشونده ی ملا پیناس

دم اش دادن جوون و پیر

نصیحتای بی نظیر :

حسین قلی غصه خورک

خنده نداری به درک

خنده که شادی نمیشه

عیش دومادی نمیشه

خنده ی لب پشک خره

خنده ی دل تاج سره

خنده ی لب خاک و گله

خنده ی اصلی به دله

حیف که وقتی خوابه دل

وز هوسی خرابه دل

وقتی که دل هواش پسه

اسیر چنگ هوسه

دل سوزی از غصه جداس

هر چی بگی باد هواس !

حسین قلی با اشک و آه

رف دم باغچه لب چاه

گف :« _ ننه چاه ، هلاکتم

مرده ی خلق پاکتم

حسرت جونم رو دیدی

لبتو امونت نمی دی؟

لب تو بده خنده کنم

یه عیش پاینده کنم »

ننه چاه گف : حسین قلی

یاوه نگو ، مگه تو خلی ؟

اگه لبمو بدم به تو

صبح ، چه امونت چه گرو ،

واسه یی که لب تر بکنن

چی چی تو سماور بکنن ؟

ظهر که می باس آب بکشن

بالای باهار خواب بکشن

یا شب میان آب ببرن

سبو رو به سرداب ببرن

سطلو که بالا کشیدن

لب چاهو اینجا ندیدن

کجا بذارن که جا باشه

لایق سطل ما باشه؟

دید که نه ولل لا ، حق میگه

حسین قلی با اشک و آ

رف لب حوض ماهیا

گف : بابا حوض ترتری

به آرزوم راه می بری؟

میدی که امانت ببرم

راهی به جماعت ببرم

لب تو رو مرد و مردونه

با خودم یه ساعت ببرم؟

حوض بابا غصه دار شد

غم به دلش هوار شد

گف : ببه جان ، بگم چی

اگه نخام که همچی

نشکنه قلب نازت

غم نکنه درازت :

حوض که لبش نباشه

اوضاش به هم می‌پاشه

آبش می‌ره تو پِی‌گا

به‌کُل می‌رُمبه از جا.

دید که نه وال‌ّلا، حَقّه

حسین‌قلی اوهون‌اوهون

رَف تو حیاط، به پُشت ِ بون

گُف: «ــ بیا و ثواب بکن

یه خیر ِ بی‌حساب بکن:

آباد شِه خونِمونت

سالم بمونه جونت!

با خُلق ِ بی‌بائونه‌ت

لب ِتو بده اَمونت

باش یه شیکم بخندم

غصه رُ بار ببندم

نشاط ِ یامُف بکنم

کفش ِ غمو چَن ساعتی

جلو ِ پاهاش جُف بکنم.

بون به صدا دراومد

به اشک و آ در اومد :

ــ حسین‌قلی، فدات شَم،

وصله‌ی کفش ِ پات شَم

می‌بینی چی کردی با ما

که خجلتیم سراپا؟

اگه لب ِ من نباشه

جانُوْدونی‌م کجا شِه؟

بارون که شُرشُرو شِه

تو مُخ ِ دیفار فرو شِه

دیفار که نَم کشینِه

یِه‌هُوْ از پا نِشینه،

هر بابایی می‌دونه

خونه که رو پاش نمونه

کار ِ بون‌اشم خرابه

پُلش اون ور ِ آبه

د.یگه چه بونی چه کَشکی؟

آب که نبود چه مَشکی؟

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه

حسین‌قلی، زار و زبون

وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون

لبش نبود خنده می‌خواس

شادی پاینده می‌خواس

پاشد و به بازارچه دوید

سفره و دستارچه خرید

مُچ‌پیچ و کول‌بار و سبد

سبوچه و لولِنگ و نمد

دوید این سر ِ بازار

دوید اون سر ِ بازار

اول خدا رُو یاد کرد

سه تا سِکّه جدا کرد

آجیل ِ کارگشا گرفت

از هم دیگه سَوا گرفت

که حاجتش روا بِشه

گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه

بعد سر ِ کیسه واکرد

سکه‌ها رو جدا کرد

عرض به حضور ِ سرورم

چی بخرم چی‌چی نخرم:

خرید انواع ِ چیزا

کیشمیشا و مَویزا،

تا نخوری ندانی

حلوای تَن‌تَنانی،

لواشک و مشغولاتی

آجیلای قاتی‌پاتی

اَرده و پادرازی

پنیر ِ لقمه‌ْقاضی،

خانُمایی که شومایین

آقایونی که شومایین:

با هَف عصای شیش‌منی

با هف‌تا کفش ِ آهنی

تو دشت ِ نه آب نه علف

راه ِشو کشید و رفت و رَف

هر جا نگاش کشیده شد

هیچ‌چی جز این دیده نشد:

خشکه‌کلوخ و خار و خس

تپه و کوه ِ لُخت و بس:

قطار ِ کوهای کبود

مث ِ شترای تشنه بود

پستون ِ خشک ِ تپه‌ها

مث ِ پیره‌زن وخت ِ دعا.

حسین‌قلی غصه‌خورک

خنده نداشتی به درک !

خوشی بیخ دندونت نبود

راه بیابونت چی بود ؟

راه راز بی حیا

روز راه بیا شب راه بیا

هف روز و شب بکوب بکوب

نه صب خوابیدی نه غروب

سفره ی بی نونو ببین

دشت و بیابونو ببین :

کوزه ی خشکت سر راه

چشم سیات حلقه ی چاه

خوبه که امیدت به خداس

و گر نه لاشخور تو هواس

حسین‌قلی،تِلُوخورون

گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون

خَسّه خَسّه پا می‌کشید

تا به لب ِ دریا رسید.

از همه چی وامونده بود

فقط‌اَم یه دریا مونده بود.

ــ ببین، دریای لَم‌لَم

فدای هیکلت شم

نمیشه عزتت کم

از اون لب درازوت

درازتر از دو بازوت

یه چیزی خیر ما کن

حسرت ما دوا کن

لبی بده امونت

دعا کنیم به جونت

دلت خوشِه حسین‌قلی

سر ِ پا نشسته چوتولی

فدای موی بورت !

کو عقلت کو شعورت ؟

ضررای کار و جم بزن

بساط ما رو هم نزن !

مچده و مناره ش

یه دریاس و کناره ش

لب ِشو بدم، کو ساحلش؟

کو جیگرکی و جاهلش؟

کو سایبون کو مشتریش؟

کو فوفولش و ناز پریش ؟

کو ناز فروش و ناز خرش؟

کو عشوه ایش کو چش چرش؟

حسین‌قلی، حسرت به دل

یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل

دَساش از پاهاش درازتَرَک

برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.

دید سر ِ کوچه راه‌به‌راه

باغچه و حوض و بوم و چاه

هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن

می‌خونن و بشکن می‌زنن

آی خنده خنده خنده

رسیدی به عرض ِ بنده؟

دشت و هامونو دیدی؟

زمین و زَمونو دیدی؟

انار ِ گُل‌گون می‌خندید؟

پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟

خنده زدن لب نمی‌خواد

داریه و دُمبَک نمی‌خواد:

یه دل می‌خواد که شاد باشه

از بند ِ غم آزاد باشه

یه بُر عروس ِ غصه رُ

به تَئنایی دوماد باشه!

حسین‌قلی!

حسین‌قلی!حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی

 

--

َشاملو - 1338

  • پسر آفتاب

زینتِ ظاهر، چه کار آید دل افسرده را؟ 
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش.

--

صائب

  • پسر آفتاب

بعد از روزها سکوت و خمودگی و بهت..

نوری ضعیف به شمایل حس امید رو حس کردم...

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی که کمترین سرود بوسه است.

و هر انسان

برای هر انسان برادری است.

 

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.

قفل

افسانه ای است

و قلب برای زندگی بس است.

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 


روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

 

روزی که هر لب ترانه ای است

تا کمترین سرود بوسه باشد.


روزی که تو بیایی

برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم.

-----

احمد شاملو

  • پسر آفتاب

ای دل و دلدار و دل آرای من

ای به رخت چشم تماشای من

 

نیست میان من و رویت حجاب

تافت به صحرای من آفتاب

 

خوش به تماشای جمال آمدم

غرقه دریای وصال آمدم

 

تشنه لبم تشنه دریای تو

لایم و آیینه الای تو

 

تشنه به معراج شهود آمدم

بر لب دریای وجود آمدم

 

تشنه لبم گرچه به وصل تو یار

بحر وجودم که ندارد کنار

 

چون تو تن آغشته به خون خواهیم

حکم تو را از دل و جان راضیم

 

راه تو پویند یتیمان من

کوی تو جوید سر و سامان من

 

چون نی ام از خود ز توام سر به سر

سر برود بر سر نی در به در

----
مرحوم الهی قمشه ای
  • پسر آفتاب

عشق تو شد عقل من و هوش من

گشته همه خلق فراموش من

 

مهر تو ای شاهد زیبای جان

آمده در پیکر من جای جان

 

وادی سینای تو شدسینه ام

پرتو عکس تو شد آیینه ام

 

ای سر من در هوس روی تو

بر سر نی ره سپر کوی تو

 

دید رخت دیده دل بی حجاب

لاجرم آمد به رهت پرشتاب

 

عشق تو گنجی است به ویرانه ام

غیر تو کس نیست به کاشانه ام

 

می زنم ار ناله هل من مغیث

من چو نی ام وز لب توست این حدیث

 

نیست کنون در رگ و شریان من

خون مگر آوای توای جان من

 

سر غم عشق تو شد رهبرم

گو برود در ره وصلت سرم

---

مرحوم الهی قمشه ای

 

  • پسر آفتاب

از بر زین، چون شهِ عشق آفرین

کرد زمین مدخلِ عشقِ برین،

 

با تنِ صد چاک و دلِ سوزناک

ناله همی کرد به یزدانِ پاک

 

گفت الها! ملکا! داورا!

پاداشاها! ذوالکرما! یاورا!

 

در رهت ای شاهد زیبای من،

شمع صفت سوخت سراپای من..

 

عشق شده جان و تنم فی هواک

نیست شده در نظرم ما سواک

 

جز تو جهان را عدم انگاشتم

غیر تو چشم از  همه برداشتم

 

کرد ز دل عشق خط غیر پاک

ساخت غمت جامه تن چاک چاک

 

رفت سرم بر سر پیمان تو

محو توام واله و حیران تو

 

گر اَرَنی، گوی، به طور آمدم

خواستی ام تا به حضور آمدم

 

بالله اگر تشنه ام، آبم تویی

بحر من و موج و حبابم تویی

---

مرحوم الهی قمشه ای

  • پسر آفتاب
این شعر واقعا زیباست. 
از نظر فکری بسیار قابل قبول و از نظر ادبی مثل بقیه ی شعراش، روان، آهنگین و دوست داشتنی.
 
-----
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
 
« دوستی » نیز گلی است ؛
 
مثل نیلوفر و ناز ،
 
ساقه ترد ظریفی دارد .
 
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
 
جان این ساقه نازک را
 
                       - دانسته-
 
                          بیازارد !
 
 
 
در زمینی که ضمیر من و توست ،
 
از نخستین دیدار ،
 
هر سخن ، هر رفتار ،
 
دانه هایی است که می افشانیم .
 
برگ و باری است که می رویانیم
 
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
 
 
 
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
 
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .
 
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
 
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
 
بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
 
 
 
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
 
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
 
 
 
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
 
عطر جان‌پرور عشق
 
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
 
دانه ها را باید از نو کاشت .
 
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
 
خرج می باید کرد .
 
رنج می باید برد .
 
دوست می باید داشت !
 
 
 
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
 
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
 
دست یکدیگر را
 
بفشاریم به مهر
 
جام دل هامان را
 
                مالامال از یاری ، غمخواری
 
بسپاریم به هم
 
 
 
بسراییم به آواز بلند :
 
- شادی روی تو  !
 
                      ای دیده به دیدار تو شاد
 
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
 
تازه ،
 
        عطر افشان
 
                   گلباران باد .
 
----
فریدون مشیری
  • پسر آفتاب

چندان که گفتم غم با طبیبان / درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادیست / گو شرم بادت از عندلیبان

یا رب امان ده تا باز بیند / چشم محبان روی حبیبان

دُرج محبت بر مُهرِ خود نیست / یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان وصلت / تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی / گر می شنیدی پند ادیبان

 

---

آهنگ از آلبوم بی تو به سر نمی شود - محمدرضا شجریان

  • پسر آفتاب

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

 

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

 

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

 

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی

بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

 

همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا

لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

 

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

 

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد

چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

 

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی

آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

 

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند

نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

 

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی

بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

 

از میان عدم و محو برآوردی سر

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

 

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست

تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

 

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست

رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

 

آهوان را به گه صید به گردون گیری

ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

 

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه

ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

 

---

مولوی

  • پسر آفتاب