وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

قصه مردی که لب نداشت

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

یه مردی بود حسین قلی

چشاش سیا لپاش گلی

غصه و قرض و تب نداشت

اما واسه خنده لب نداشت

خنده ی بی لب کی دیده ؟

مهتاب بی شب کی دیده ؟

لب که نباشه خنده نیس

پر نباشه پرنده نیس

شبای دراز بی سحر

حسین قلی نشس پکر

تو رخت خوابش دمرو

تا بوق سگ اوهو اوهو

تموم دنیا جم شدن

هی راس شدن هی خم شدن

فرمایشا طبق طبق

همگی به دورش وق و وق

بستن به نافش چپ و راس

جوشونده ی ملا پیناس

دم اش دادن جوون و پیر

نصیحتای بی نظیر :

حسین قلی غصه خورک

خنده نداری به درک

خنده که شادی نمیشه

عیش دومادی نمیشه

خنده ی لب پشک خره

خنده ی دل تاج سره

خنده ی لب خاک و گله

خنده ی اصلی به دله

حیف که وقتی خوابه دل

وز هوسی خرابه دل

وقتی که دل هواش پسه

اسیر چنگ هوسه

دل سوزی از غصه جداس

هر چی بگی باد هواس !

حسین قلی با اشک و آه

رف دم باغچه لب چاه

گف :« _ ننه چاه ، هلاکتم

مرده ی خلق پاکتم

حسرت جونم رو دیدی

لبتو امونت نمی دی؟

لب تو بده خنده کنم

یه عیش پاینده کنم »

ننه چاه گف : حسین قلی

یاوه نگو ، مگه تو خلی ؟

اگه لبمو بدم به تو

صبح ، چه امونت چه گرو ،

واسه یی که لب تر بکنن

چی چی تو سماور بکنن ؟

ظهر که می باس آب بکشن

بالای باهار خواب بکشن

یا شب میان آب ببرن

سبو رو به سرداب ببرن

سطلو که بالا کشیدن

لب چاهو اینجا ندیدن

کجا بذارن که جا باشه

لایق سطل ما باشه؟

دید که نه ولل لا ، حق میگه

حسین قلی با اشک و آ

رف لب حوض ماهیا

گف : بابا حوض ترتری

به آرزوم راه می بری؟

میدی که امانت ببرم

راهی به جماعت ببرم

لب تو رو مرد و مردونه

با خودم یه ساعت ببرم؟

حوض بابا غصه دار شد

غم به دلش هوار شد

گف : ببه جان ، بگم چی

اگه نخام که همچی

نشکنه قلب نازت

غم نکنه درازت :

حوض که لبش نباشه

اوضاش به هم می‌پاشه

آبش می‌ره تو پِی‌گا

به‌کُل می‌رُمبه از جا.

دید که نه وال‌ّلا، حَقّه

حسین‌قلی اوهون‌اوهون

رَف تو حیاط، به پُشت ِ بون

گُف: «ــ بیا و ثواب بکن

یه خیر ِ بی‌حساب بکن:

آباد شِه خونِمونت

سالم بمونه جونت!

با خُلق ِ بی‌بائونه‌ت

لب ِتو بده اَمونت

باش یه شیکم بخندم

غصه رُ بار ببندم

نشاط ِ یامُف بکنم

کفش ِ غمو چَن ساعتی

جلو ِ پاهاش جُف بکنم.

بون به صدا دراومد

به اشک و آ در اومد :

ــ حسین‌قلی، فدات شَم،

وصله‌ی کفش ِ پات شَم

می‌بینی چی کردی با ما

که خجلتیم سراپا؟

اگه لب ِ من نباشه

جانُوْدونی‌م کجا شِه؟

بارون که شُرشُرو شِه

تو مُخ ِ دیفار فرو شِه

دیفار که نَم کشینِه

یِه‌هُوْ از پا نِشینه،

هر بابایی می‌دونه

خونه که رو پاش نمونه

کار ِ بون‌اشم خرابه

پُلش اون ور ِ آبه

د.یگه چه بونی چه کَشکی؟

آب که نبود چه مَشکی؟

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه

حسین‌قلی، زار و زبون

وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون

لبش نبود خنده می‌خواس

شادی پاینده می‌خواس

پاشد و به بازارچه دوید

سفره و دستارچه خرید

مُچ‌پیچ و کول‌بار و سبد

سبوچه و لولِنگ و نمد

دوید این سر ِ بازار

دوید اون سر ِ بازار

اول خدا رُو یاد کرد

سه تا سِکّه جدا کرد

آجیل ِ کارگشا گرفت

از هم دیگه سَوا گرفت

که حاجتش روا بِشه

گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه

بعد سر ِ کیسه واکرد

سکه‌ها رو جدا کرد

عرض به حضور ِ سرورم

چی بخرم چی‌چی نخرم:

خرید انواع ِ چیزا

کیشمیشا و مَویزا،

تا نخوری ندانی

حلوای تَن‌تَنانی،

لواشک و مشغولاتی

آجیلای قاتی‌پاتی

اَرده و پادرازی

پنیر ِ لقمه‌ْقاضی،

خانُمایی که شومایین

آقایونی که شومایین:

با هَف عصای شیش‌منی

با هف‌تا کفش ِ آهنی

تو دشت ِ نه آب نه علف

راه ِشو کشید و رفت و رَف

هر جا نگاش کشیده شد

هیچ‌چی جز این دیده نشد:

خشکه‌کلوخ و خار و خس

تپه و کوه ِ لُخت و بس:

قطار ِ کوهای کبود

مث ِ شترای تشنه بود

پستون ِ خشک ِ تپه‌ها

مث ِ پیره‌زن وخت ِ دعا.

حسین‌قلی غصه‌خورک

خنده نداشتی به درک !

خوشی بیخ دندونت نبود

راه بیابونت چی بود ؟

راه راز بی حیا

روز راه بیا شب راه بیا

هف روز و شب بکوب بکوب

نه صب خوابیدی نه غروب

سفره ی بی نونو ببین

دشت و بیابونو ببین :

کوزه ی خشکت سر راه

چشم سیات حلقه ی چاه

خوبه که امیدت به خداس

و گر نه لاشخور تو هواس

حسین‌قلی،تِلُوخورون

گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون

خَسّه خَسّه پا می‌کشید

تا به لب ِ دریا رسید.

از همه چی وامونده بود

فقط‌اَم یه دریا مونده بود.

ــ ببین، دریای لَم‌لَم

فدای هیکلت شم

نمیشه عزتت کم

از اون لب درازوت

درازتر از دو بازوت

یه چیزی خیر ما کن

حسرت ما دوا کن

لبی بده امونت

دعا کنیم به جونت

دلت خوشِه حسین‌قلی

سر ِ پا نشسته چوتولی

فدای موی بورت !

کو عقلت کو شعورت ؟

ضررای کار و جم بزن

بساط ما رو هم نزن !

مچده و مناره ش

یه دریاس و کناره ش

لب ِشو بدم، کو ساحلش؟

کو جیگرکی و جاهلش؟

کو سایبون کو مشتریش؟

کو فوفولش و ناز پریش ؟

کو ناز فروش و ناز خرش؟

کو عشوه ایش کو چش چرش؟

حسین‌قلی، حسرت به دل

یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل

دَساش از پاهاش درازتَرَک

برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.

دید سر ِ کوچه راه‌به‌راه

باغچه و حوض و بوم و چاه

هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن

می‌خونن و بشکن می‌زنن

آی خنده خنده خنده

رسیدی به عرض ِ بنده؟

دشت و هامونو دیدی؟

زمین و زَمونو دیدی؟

انار ِ گُل‌گون می‌خندید؟

پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟

خنده زدن لب نمی‌خواد

داریه و دُمبَک نمی‌خواد:

یه دل می‌خواد که شاد باشه

از بند ِ غم آزاد باشه

یه بُر عروس ِ غصه رُ

به تَئنایی دوماد باشه!

حسین‌قلی!

حسین‌قلی!حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی

 

--

َشاملو - 1338

  • پسر آفتاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی