وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

زینتِ ظاهر، چه کار آید دل افسرده را؟ 
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش.

--

صائب

  • پسر آفتاب

بعد از روزها سکوت و خمودگی و بهت..

نوری ضعیف به شمایل حس امید رو حس کردم...

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی که کمترین سرود بوسه است.

و هر انسان

برای هر انسان برادری است.

 

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.

قفل

افسانه ای است

و قلب برای زندگی بس است.

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 


روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

 

روزی که هر لب ترانه ای است

تا کمترین سرود بوسه باشد.


روزی که تو بیایی

برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم.

-----

احمد شاملو

  • پسر آفتاب

اول اینکه آشغال نریز!! آقــــا!!!  آقای محترم! خانم محترم! چه وضعیه؟؟؟

دوم اینکه اگه نمیریزی دمت گرم! ولی وقتی یکی جلوی تو آشغال (مخصوصا از نوع پلاستیکی) روانه ی طبیعت میکنه و با مزیناتش، طبیعت رو تزیین می کنه، همین جوری واینسا نگاش کن! تذکر بده!! با احترام بهش بگو چقدر می تونه اونجایی که آشغال ریخته زشت و کثیف بشه، اگه هر کسی مثل اون، آشغال میریخت اونجا.. با احترام بهش بگو که به طبیعت داریم لطمه میزنیم... یا هر جور که خودت می دونی... از اینکه احتمالا تیکه بخوری نگران نباش... همینه دیگه.. وقتی تذکر میدی، دخالت بیجا محسوب میشه... ولی تو کم نیار... تو هم مثل من این ویدئو رو که دیدی، اونوقت اون کارایی که میگمو با احساس مسئولیت سنگینی انجام میدی..

این ویدئو رو تا میتونید پخش کنید تا همه واضح تر ببینند که با طبیعت در حال چه درگیریِ یه طرفه ای هستیم..

Midway

  • پسر آفتاب

حال و هوای این روزهام اصلا خوب نیست..

همه چی داره بر میگرده به چند ماه قبل.. وقتی که نمی تونستم تمرکز کنم و مجبور شدم حذف ترم کنم...

 

هنوز لاشه ی عشق قدیمی ای رو توی سینه ام حس می کنم.. در کنار همه ی مشکلاتم، این یکی خودش رو خوب تر نشون میده. 

هرچی فکر می کنم نمی دونم مشکل اصلیِ من چیه..

از مسائل فلسفی که شاید سالم گذشتم.. فشار های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی هم هستن، اما نه انقدر شدید..

تنهایی؟ نبودن خونواده یه نوعش، نبودن فرد مورد نظر یه نوعش..

نابود شدن ایمان و معنویت تو چند ماه اخیر...؟

مرگ درونی؟؟

نبودن سرگرمی؟؟

عدم ثبات؟ نظم؟ استاد؟ 

 

من "چی" می خوام که الان نیست... چم شده ...؟

 

برای بهتر کردن فضای اطرافم کارای زیادی کردم... اما هیج کدوم جواب ندادن...

اعصاب نمونده برام...

 

برنامه ریزی هم جواب نمیده.. هر برنامه ای که تا حالا ریختم یه اتفاقی افتاده.. 

اصلا نمی تونم ثبات داشته باشم.. مدام در نوسانم... احساسات خوب. احساسات بد. احساسات عالی، احساسات دیوانه کننده...

گاهی اوقات فکر می کنم دو قطبی هستم... 

گاهی اوقات فکر می کنم دو قطره اشک ممکنه آرومم کنه... نمی تونم اشک بریزم... 

گاهی اوقات فکر می کنم هم آغوش خوبه.. گاهی اوقات همخونه، همدل، همراه، ...

گاهی اوقات تنهایی...

گاهی اوقات فریاد... گاهی اوقات سکوت..

گاهی خنده، گاهی خشم.. 

گاهی لذت، گاهی عفاف..

 

خسته ام.. احساسی کاملا آشنا..

  • پسر آفتاب
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
 
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور
و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
 
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".
 
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
 
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین
جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون،
ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت:
"دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".
 
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را برپشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
 
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 
---
میل های سرگردان
  • پسر آفتاب