خسته ام
حال و هوای این روزهام اصلا خوب نیست..
همه چی داره بر میگرده به چند ماه قبل.. وقتی که نمی تونستم تمرکز کنم و مجبور شدم حذف ترم کنم...
هنوز لاشه ی عشق قدیمی ای رو توی سینه ام حس می کنم.. در کنار همه ی مشکلاتم، این یکی خودش رو خوب تر نشون میده.
هرچی فکر می کنم نمی دونم مشکل اصلیِ من چیه..
از مسائل فلسفی که شاید سالم گذشتم.. فشار های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی هم هستن، اما نه انقدر شدید..
تنهایی؟ نبودن خونواده یه نوعش، نبودن فرد مورد نظر یه نوعش..
نابود شدن ایمان و معنویت تو چند ماه اخیر...؟
مرگ درونی؟؟
نبودن سرگرمی؟؟
عدم ثبات؟ نظم؟ استاد؟
من "چی" می خوام که الان نیست... چم شده ...؟
برای بهتر کردن فضای اطرافم کارای زیادی کردم... اما هیج کدوم جواب ندادن...
اعصاب نمونده برام...
برنامه ریزی هم جواب نمیده.. هر برنامه ای که تا حالا ریختم یه اتفاقی افتاده..
اصلا نمی تونم ثبات داشته باشم.. مدام در نوسانم... احساسات خوب. احساسات بد. احساسات عالی، احساسات دیوانه کننده...
گاهی اوقات فکر می کنم دو قطبی هستم...
گاهی اوقات فکر می کنم دو قطره اشک ممکنه آرومم کنه... نمی تونم اشک بریزم...
گاهی اوقات فکر می کنم هم آغوش خوبه.. گاهی اوقات همخونه، همدل، همراه، ...
گاهی اوقات تنهایی...
گاهی اوقات فریاد... گاهی اوقات سکوت..
گاهی خنده، گاهی خشم..
گاهی لذت، گاهی عفاف..
خسته ام.. احساسی کاملا آشنا..
- ۹۲/۰۲/۰۱