وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

شامگاه،

به سوی آشیانه،

نبود مرا همراه،  

نبود کسی جز باد...

جز سوز.

جز نگاه های سرد بی تعبیر...

جز خلوتِ بی حدِ خیابانِ سرِ شب..

جز گداهای شعور، در پهنه ی شهر،

جز صدای شهوتِ سگ،

جز فکرِ فرار از سر ترس،

جز چشم امید به سویِ دیگرِ آب،


من بودم و باد..

صدای خش خش برگ..


نبود گوش رفیق..

نبود یک سنگ صبور،

نبود جز برگ درخت،

جز فضای غم آلوده ی پاییز،

نبود جز حصار گُه زده ی فکر،


نبود

جز فحش.

جز اخم،

جز زوزه های تلخ بی معنی...


من بودم و باد..

در حومه شهر..


نبود دوست صمیمی.

نبود عشق قدیمی،

نبود مجموعه ای شعر،

نبود شور و احساس،

نبود عطر نرگس،

بوی مریم،

ذوقِ یاس...


نبود جز عصرِ خاموش،

نبود جز پچ پجِ افکار،

جز گردش و تکرار،

نبود جز دردِ بی درمانِ بیمار،

جز دود بی همتای سیگار،


من بودم و باد..

خسته و تنها...

  • پسر آفتاب

تکبیر، فقط یه حشوه...

"تک بیر"

  • پسر آفتاب

شب به "خری" که به هم ریخته.،

  • پسر آفتاب

همیشه نمی شود این بود یا آن بود، همیشه نمی شود اینجا بود یا آنجا بود،

همیشه نمی شود این کرد یا آن کرد..

رمقِ آدم تمام میشود.


گاهی بد نیست استراحت کنیم.

گاهی صبر،

گاهی آرامش،

گاهی سکوت،

و گاهی زنگِ تفریح لازم می شویم..


خسته ام...

  • پسر آفتاب

به مناسبت دوازدهمین سالگرد در گذشت فریدون مشیری.
به نظر من با توجه به زیبایی و روان بودنِ بیش از حد شعرهای مشیری میتوان او را سعدیِ معاصر تصور کرد.

-------------------

دلاویزترین :

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
 به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
 نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
 می گشودم پر و می رفتم و می گفتم :

های !بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
 تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
 تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ...

 من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
 غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
 بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
 رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ  ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
 راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید .

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
 « دوستم داری؟ » را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو...

----------------


فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد.
او سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد

از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی‌هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»

مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد. در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی در گذشت که اثر عمیقی در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف مشغول تحصیل گردید. روزها به کار می پرداخت و شبها به تحصیل ادامه می داد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامه‌ها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامهٔ تحصیلش مشکلاتی ایجاد می‌کرد. سرانجام تحصیل را رها کرد اما کار در مطبوعات را ادامه داد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات به تمام زمینه‌های ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر می‌پرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سالهای پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه را برعهده داشت. در همان سال‌ها با مجلهٔ سخن به سردبیری دکتر پرویز ناتل خانلری همکاری داشت. وی در سال ۱۳۵۰ به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت و در سال ۱۳۵۷ از خدمت دولتی بازنشسته شد.

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپاره‌هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می‌گفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بی‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث می‌کردیم و بر آن تکیه می‌کردیم.»

مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه در رادیو ایران در آن سالها داشت. علاقه به موسیقی در مشیری به گونه‌ای بوده است که هر بار سازی نواخته می شده مایه(دستگاه یا آواز) آن را می‌گفته، و نه تنها مایه‌شناسی‌اش را می‌دانسته، بلکه می‌گفته از چه ردیفی است و چه گوشه‌ای، و بارها شنیده شده که تشخیص او در مورد برجسته‌ترین قطعات موسیقی ایران کاملاً درست و همراه با دقت تخصصی ویژه ای بوده است.

فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و آمریکا سفر کرد و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت آمریکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نیوجرسی به طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعر خوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.

یکی از معروفترین آثار وی شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد. این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.

با توجه به علاقه ای که وی به عرفان و تصوف ایرانی داشت، مجموعه ای از ۱۰۰ ماجرا منسوب به شیخ ابو سعید ابوالخیر را باعنوان «یکسو نگریستن و یکسان نگریستن» و با مقدمه ای به قلم دکتر جواد نوربخش در اوایل دهه ۱۳۴۰ منتشر نمود.

او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.
فریدون مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
مزارایشان در بهشت زهرا،قطعه ی ۸۸(قطعه ی هنرمندان) ،ردیف ۱۶۴ ، شماره ی ۹ میباشد.

  • پسر آفتاب


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها 

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی 

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده 

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا 

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

 

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی 

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن 


  • پسر آفتاب

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. 

او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. 

آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:

 

« من آدم تاثیرگذارى هستم.» 


 

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. 

آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. 

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:

ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید. 

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. 

رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند. 

رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:

لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. 

مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد. 

آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:

 

امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟

او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!

او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:

 

«من آدم تاثیرگذارى هستم.»

 

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم. 

مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. 

امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. 

تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. 

پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:

« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.» 

من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. 

فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند. 

مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. 

و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:

 

« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »

منبع: ایمیل های سرگردان

  • پسر آفتاب

یکی از سرگمی هایی که همیشه دوست داشتم اینه که با کلمات بازی کنم..

مخصوصا ایهام در آوردن از کلمات بازی ذهنی خوبیه. 

همین دیروز یکی از دوستان بهم میلی زده بود که عنوانش "نبرد" بود.

اما من قبل از اینکه شروع کنم میل رو بخونم ناخودآگاه کلمات جالبی از ذهنم رد شد..


  1. نَبَرد (جَنگ)
  2. نَبَرَد (پیروز نمی شود)
  3. نَبَرَد (آن شی را با خود نمی بَرد!)
  4. نَبُرَد (موفق به بُریدن نمی شود)
  5. نَبُردِ (پیروز نشده)
  6. نَبُردِ (نَبُر! دهَه!!) یا (نَبُر دیگه!!))
  7. نَبَردِ (نَبَر! دهَه!!) یا (نَبَر دیگه!!))
  8. نَبَردِ (پیروز نشو دیگه!) یا (پیروز نشو! دهَه!)
  9. نَبَردِ (صدای نَبَرد میاد)
  10. نَبَردُ (اون نَبَرد رو نگاه کن! (همراه با اشاره))
تقریبا هر روز دو سه کلمه، شعر یا جمله بازیچه ذهنم میشه.
حس می کنم وقتی دارم این کارو می کنم، ذهنم آدامس می خوره..
این ویژگی خاص (داشتن ابهام)، در زبان فارسی خیلی مشهوده. نه فقط ابهام خود کلمات،
بلکه گاهی، جمله ها هم با عوض کردن کوچک ترین مکث و تاکید، معانی دیگری به خود می گیرن.

  • پسر آفتاب