تنها
يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
شامگاه،
به سوی آشیانه،
نبود مرا همراه،
نبود کسی جز باد...
جز سوز.
جز نگاه های سرد بی تعبیر...
جز خلوتِ بی حدِ خیابانِ سرِ شب..
جز گداهای شعور، در پهنه ی شهر،
جز صدای شهوتِ سگ،
جز فکرِ فرار از سر ترس،
جز چشم امید به سویِ دیگرِ آب،
من بودم و باد..
صدای خش خش برگ..
نبود گوش رفیق..
نبود یک سنگ صبور،
نبود جز برگ درخت،
جز فضای غم آلوده ی پاییز،
نبود جز حصار گُه زده ی فکر،
نبود
جز فحش.
جز اخم،
جز زوزه های تلخ بی معنی...
من بودم و باد..
در حومه شهر..
نبود دوست صمیمی.
نبود عشق قدیمی،
نبود مجموعه ای شعر،
نبود شور و احساس،
نبود عطر نرگس،
بوی مریم،
ذوقِ یاس...
نبود جز عصرِ خاموش،
نبود جز پچ پجِ افکار،
جز گردش و تکرار،
نبود جز دردِ بی درمانِ بیمار،
جز دود بی همتای سیگار،
من بودم و باد..
خسته و تنها...
- ۹۱/۰۸/۲۱