وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با موضوع «دست نوشته ها» ثبت شده است

همچنان آموزه هایی از تاریخ که به هیچ جایمان نمیگیریم..

و حرف های تکراری ای که دائما از "همه" پیوست می شود..

و در این سرای نا امیدی، شاید دیگر سوی نوری دلمان را روشن نکند..

تکلیف چیست..؟
ماندن و عر زدن..
رفتن و غر زدن..
شایدم پر زدن..

  • پسر آفتاب

فضا،

تاریک و عمیق

 

سکوت،

نفس گیر و کِدِر

 

نسیم موهوم و

سرما،

همراهی خفیف

 

شورِ سحر در گوشه های آسمان،

فرار شب از خانه ی ذهنِ کویر...

 

تشعشع سپیده بر تاریکی،

با بازتابِ بنفش و سرخ و کمی نارنجی

ابرها روح و جان گرفته اند با این رنگ،

درودِ آفتاب بر پهنه ی آسمانِ آبی و خاکستری

 

لحظه های بی همتای طلوع،

اندک اندک می زنند طبل شروع

حضورِ دلنواز و پر نورِ خدا،

با عشق و زیبایی و مهر و شکوه

 

می نشاند در دلم حسی لطیف،

لحظه های رقص خورشید،

شور آفتاب،

لحظه های سرخِ زایشِ روزی جدید...

 

-----

موسیقی ای که فکر کردم شکوه و هیجان طلوع رو خوب نشون میده: اینجا

موسیقی متن فیلم تصادف در سال 2005.

 

عکس. طلوع خورشید - شیراز 30 آذر 1391

  • پسر آفتاب

 

پرسه های این روزهای من در نیمه تاریک وجودم..

 

حس عمیق "گم شدن در تاریکی"

به همراه احساس "گم کردنِ راه"..

 

به دنبال هر آن چیزی که شود تکیه کرد به آن

در آغوش گرفت و چنگ زد.. 

شایدم دنبال هیچ..

 

  • پسر آفتاب

شامگاه،

به سوی آشیانه،

نبود مرا همراه،  

نبود کسی جز باد...

جز سوز.

جز نگاه های سرد بی تعبیر...

جز خلوتِ بی حدِ خیابانِ سرِ شب..

جز گداهای شعور، در پهنه ی شهر،

جز صدای شهوتِ سگ،

جز فکرِ فرار از سر ترس،

جز چشم امید به سویِ دیگرِ آب،


من بودم و باد..

صدای خش خش برگ..


نبود گوش رفیق..

نبود یک سنگ صبور،

نبود جز برگ درخت،

جز فضای غم آلوده ی پاییز،

نبود جز حصار گُه زده ی فکر،


نبود

جز فحش.

جز اخم،

جز زوزه های تلخ بی معنی...


من بودم و باد..

در حومه شهر..


نبود دوست صمیمی.

نبود عشق قدیمی،

نبود مجموعه ای شعر،

نبود شور و احساس،

نبود عطر نرگس،

بوی مریم،

ذوقِ یاس...


نبود جز عصرِ خاموش،

نبود جز پچ پجِ افکار،

جز گردش و تکرار،

نبود جز دردِ بی درمانِ بیمار،

جز دود بی همتای سیگار،


من بودم و باد..

خسته و تنها...

  • پسر آفتاب

همیشه نمی شود این بود یا آن بود، همیشه نمی شود اینجا بود یا آنجا بود،

همیشه نمی شود این کرد یا آن کرد..

رمقِ آدم تمام میشود.


گاهی بد نیست استراحت کنیم.

گاهی صبر،

گاهی آرامش،

گاهی سکوت،

و گاهی زنگِ تفریح لازم می شویم..


خسته ام...

  • پسر آفتاب

و آنگاه که سوزش باد در شبی دلگیر بر روی گونه ات گرمای پر و بالت را به تاراج می برد

و دل گرفته تر از خورشید غروب عکسی نیست که بدان بشود یاد تو کرد

و نوری نیست که به عشق آن به پرواز درایی...

  • پسر آفتاب

هیچ چیز سخت تر از آن نیست تا با خودت بجنگی تا درونت را فراموش کنی...


پنهان شدن میان درختان بی شاخ و برگ جنگلی سیاه و افسون شده برای فرار ازوجودت راه خوبی می مانست...

 

آه که دیدن چهره ی پریشان و پژمرده آینده ات از میان درختان لخت و ضعیف باورهایت ، تو را باز نمی داشت...

 

در جنگل آلوده ات ماندی تا با کفتارها دم خور شدی...

 

جنگلت را کردی پر از باتلاق زشت و پلشتی که تعفنش کورت کرده بود...

 

هر چه می توانستی از باتلاقت می خوردی، از شکستن دلی تا کشتن امید انسانی...

 

ای کاش صدایی روشن روحت را سو می داد...ای کاش

.

.

.

دیگر دیر شده است ، عمق باتلاق از سر زانوانت گذشته ، پیشت زندگی معنایش را از کف می دهد. در چشمت عشق رنگ باخته، روحت را چرک گرفته ، به زودی تسلیم می شوی.

 

آنگاه تنهایی عجیبی را درک خواهی کرد که کسی آن را نمی فهمد.

هر روز آغازی است برای تکرار روز قبل...  چاره ای جز پذیرش سرنوشتی شوم که خود ساختی ، نداری.

ثانیه ها فقط می گذرند

که بگذرند، گذشتن آنها تکرار حرفی است که قلبت تنهاست و تنهای تنها می تپد...

 


هیچ گاه درونت را فراموش نکن.

  • پسر آفتاب

می کنم پرواز چو ماهی در آب

در این حدسم که می بینم سراب


نگو که این خواب است و خیال

که من سخت پیموده ام با این دو بال


روح من سخت سوخت در این مدتِ شور

زین همه آه و سوزش و شدت و زور


اما میان این همه غم دارم گنجی

که خوب داند این راز را هر نکته سنجی


چه داند آن که لاف عشق می زند راز چیست

بدبخت چه می نالد! زو بپرس تا ناز چیست


اما راز من را تو نگو روح نیست

دل بده تا بفهمی کوه چیست


می گذشت و دنیا و چرخ او لنگ

می کوفت ما را بر در و دیوار چو سنگ


مست و خندان، بی خبر از وصل و هجران

دست می برم در آب، بی نام و نشان و حیران


ناگهان مرا روح، مهری در آغوش گرفت

آتش جان سوز و طوفانی به دامانم گرفت


جوششی بر گل و شاخ و پر ما خیمه بزد

این چه سازیست که در مهنت ما سینه نزد


شصت از آنست که نیک بندد دو دست

"مست" بر آن است که نیک بندد دو شصت


...


دیگه ادامه ندادم

  • پسر آفتاب

قدم زدن در زیر باران را به ایستادن در زیر سایه بان و مشاهده آن ترجیح بده و به یاد داشته باش

که باران چیزی جز رحمت الهی نیست...

 

باران آنقدر پاک است که روح ها را می شوید. آری، باران آن چنان پاک است که وقتی به صورت می خورد،

پاکی را در ضمیر ناخودآگاه ملکه می کند و لطافت را در تمام بند بند اعضای بدن القا.

 

این گونه است است که همه انسان ها قدم زدن در باران را در ذهن ها می پرورانند. چون عشقی به پاکی

باران در ذهن مصور می شود و به راه می افتد...


طوفان به پا می کند و علف های هرزه را کنده و با خود می برد.

ذهن و قلب را صیقل می دهد و جان را می شوید، روح را زنده و تخیل را احیا می کند و رویاها را پرواز می دهد.

جان ها را زنده می کند و هوش ها را می برد! شادی می آورد و یاس ها و لاله ها و سوسن ها و زنبق ها را

برای تبریک ها و تجلیل ها می پیچد و فریاد بر می کشد که منم غرقه ی همه ی عاشق ها....

  • پسر آفتاب

صدای تپش بال پروانه ها در باغ رویاهای من..

نوازشی لطیف و شیرین. صدای قدم های عشق..

زمسنان رخت بر می کند، باد بهار را در گوشم می خواند.

نوری جوشان و روان روحم را سیراب می کند..

.
.
.

اینجا همه چیز حال و هوای تو را دارد...

  • پسر آفتاب