وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها 

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی 

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده 

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا 

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

 

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی 

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن 


  • پسر آفتاب

 به مناسبت بارش اولین باران پاییزی سال 91 در شیراز..


ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ های ترد باران ریخته !

بوی لطف بیشه زاران بهشت

با هوای صبحدم آمیخته !

 

 

نرم و چابک، روح آب

می کند پرواز همراه نسیم 

نغمه پردازان باران می زنند

گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !

 

 

سیم هر ساز از ثریا تا زمین 

خیزد از هر پرده آوازی حزین 

هر که با آواز این ساز آشنا

می کند در جویبار جان شنا !

 

دلربای آب، شاد و شرمناک

عشقبازی می کند با جان خاک !

خاک خشک تشنه دریا پرست

زیر بازی های باران مست مست !

 

این رود از هوش و آن آید به هوش

شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !

 

می شکافد دانه، می بالد درخت

می درخشد غنچه همچون روی بخت!

 

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پیوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

 

 

با تب تنهائی جانکاه خویش

زیر باران می سپارم راه خویش 

 

شرمسار ازمهربانی های او

می روم همراه باران کو به کو 

 

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

 

 

در فضا

 

همچو من در چاه تنهائی رها

می زند در موج حیرت دست و پا

خود نمی داند که می افتد کجا !

 

 

در زمین

همزبانانی ظریف و نازنین

می دهند از مهربانی جا به هم

تا بپیوندند چون دریا به هم !

 

قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند 

 

هر حبابی، دیدهای در جستجوست

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

 

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

 

با تب تنهائی جانکاه خویش

زیر باران می سپارم راه خویش

 

سیل غم در سینه غوغا می کند

قطره دل میل دریا می کند

 

قطره تنها کجا، دریا کجا

دور ماندم از رفیقان تا کجا !

 

 

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

 

شاید از این تیرگی ها بگذریم 

ره به سوی روشنائی ها بریم 

 

می روم، شاید کسی پیدا شود

 

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟

 

زنده یاد فریدون مشیری

----------

  • پسر آفتاب

ذهن ما زندان است

ما در آن زندانی

 

قفل آن را بشکن

در آن را بگشای

و برون آی ازین دخمه ظلمانی

نگشایی گل من

خویش را حبس در آن خواهی کرد

همدم جهل در آن خواهی شد

همدم دانش و دانایی محدوده خویش

و در این ویرانی

همچنان تنگ نظر می مانی


هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است

ذهن بی پنجره دود آلود است

ذهن بی پنجره بی فرجام است

بگشاییم در این تاریکی روزنه ای

بگذاریم ز هر دشت نسیمی بوزد

بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

بگذاریم که هر کوه طنینی فکند

بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد

بگشاییم کمی پنجره را

بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

و به مهمانی عالم برود

گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم

بگذاریم به آبادی عالم قدمی

و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

طعم احساس جهان را بچشیم

و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای

ما به افکار جهان درس دهیم

و زافکار جهان مشق کنیم

و به میراث بشر

دین خود را بدهیم

سهم خود را ببریم

خبری خوش باشیم

و خروسی باشیم

که سحر را به جهان مژده دهیم

نور را هدیه کنیم

و بکوشیم جهان

به طراوت و ترنم

تسکین و تسلی برسد

و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی

در ذهن زمان

و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق

در قلب زمین

 

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید کاشت

و نکاری گل من

علف هرز در آن میروید

زحمت کاشتن یک گل سرخ

کمتر از زحمت برداشتن

هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا

تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن

نازنین ؛

          نازنین ؛

                     نازنین

                      هرگز آدم ، آدم نشود.

 

"مجتبی کاشانی"

  • پسر آفتاب

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


 آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد


که هوا هم اینجا زندانی ست


هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟


که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟


ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش


تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده م


سایه

  • پسر آفتاب

همه میپرسند :

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ 

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟ 

چیست در بازی آن ابر سپید 

روی این آبی آرام بلند 

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام؟

که چندین ساعت ،

مات و مبهوت به آن می نگری ؟!


نه به ابر 

نه به آب

نه به برگ 

نه به این آبی آرام بلند 

نه به این خلوت خاموش کبوترها 

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام 

من به این جمله نمی اندیشم .


من ، مناجان درختان را هنگام سحر 

رقص عطر گل یخ را با باد 

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح 

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار 

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ، 

همه را می شنوم می بینم .

من به این جمله نمی اندیشم .


به تو می اندیشم 

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت همه جا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .

تو بدان این را ، تنها تو بدان!

تو بیا 

تو بمان با من ، تنها تو بمان.


جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب 

من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند .

تو بخواه 

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو .

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان.

تو بمان با من ، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش 

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش .


فریدون مشیری

  • پسر آفتاب


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک‌دل سر دست برفشانی

 

دلم از تو چون نرنجد؟ که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

 

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بَرِ آب زندگانی

 

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

 

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی

 

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

 

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

 

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عُقبیٰ بخرند رایگانی

 

تو نظیر من ببینی و بَدیل من بگیری

عوضِ تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

 

نه عجب کمال حُسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

 

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی!

 

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی

 

بُت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون؟

اگر این قمر ببینی دگر آن سَمَر نخوانی

 

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

 

غزلیات سعدی

  • پسر آفتاب

سخت آشفته و غمگین بودم …

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را …

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند …

خط کشی آوردم،

در هوا چرخاندم!

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

 

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم ...

سومی می لرزید ...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود ...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید ...

"پاک تنبل شده ای بچه بد"

"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

"ما نوشتیم آقا"

 

بازکن دستت را ...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله ی سختی کرد ...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...

همچنان می گریید ...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز، کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ...

 

گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن !

 

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

 

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش و یکی مرد دگر

سوی من می آیند ...

 

خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

 

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما

 

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا ...

 

چشمم افتاد به چشم کودک ...

غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر …

 

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

 

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام …

او به من یاد بداد درس زیبایی را ...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

 

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم

با خشونت هــرگــز ...

هــرگــز

---


منبع: ایمیل های سرگردان

  • پسر آفتاب

کاش دنیا می مُرد
دلم نیامد بگویم آدم ها!
آنوقت
هیچکس
سراغی از ما نمی گرفت
من لَم می دادم به خیالی که خیال نبود


و تو
تکیه می دادی به من
و مُدام شعر می خواندی
شعر شعر شعر ..
عمری بیهوده نمی گذشت !


 
----
سیدمحمد مرکبیان
  • پسر آفتاب

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

 

--

حافظ

  • پسر آفتاب

برای اکثر افراد عشق رطوبت چندش انگیز پلشتیست...

وآسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش گریه ساز کنی....

 

----

شاملو

  • پسر آفتاب