وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

وارونگی

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۲ ب.ظ

تا به حال یک فیلم آمریکایی دیده اید که صحنه ای از مدرسه را نشان بدهد، ولی در آن خبری از یک گروه از دانش آموزان غد نباشد که کارشان آزار دیگر نوگلان باغ آموزش است؟ این جماعت زورگو در درون مدارس، را بولی می گویند. بولی کردن یک پدیده کاملا رایج در مدراس آمریکا است به طوری که در فرهنگ آموزشی شان نهادینه شده. به این معنا که شئونات خاص خود را دارد، به صورت یک باند (نهاد) عمل می کند، سلسله مراتب دارد؛ و همینطور تاریخ، ادبیات، لباس، مدل مو و جزئیاتی از این دست. به عبارت دیگر واجد خرده فرهنگ بخصوص خود است.

من به خاطر این که تا 10 سالگی فضای مدارس انگلستان را تجربه کرده ام، با این فضا کاملا آشنا هستم. وقتی برای کلاس چهارم دبستان به ایران بازگشتیم، نه تنها از چنین پدیده ای نشانی نبود که من با فضایی کاملا وارونه مواجه شدم که البته به ذائقه‌ی من سازگارتر می آمد. اسم این وارونگی را می گذارم اصالت ضعف.

شاید یک خاطره شخصی بتواند این مفهوم را روشن کند. آقای پاسیار معلم کلاس چهارم، در تنبیه بچه ها خیلی خلاق بود. اوایل با شلنگ می زد. ظاهرا کارش راه نیفتاد. درون یکی از شلنگ ها را گچ ریخت و گذاشت خشک شود. بهتر بود ولی کیفیت دلبخواه را هنوز نیافته بود. ساقه زخیمی از رُز خشک شده که خار داشت را امتحان کرد. ظاهرا به مذاقش خوش آمده بود چرا که بعدا با تکه ای شلنگ یک دسته برای آن درست کرد.

کمی از بحث منحرف شدم. نکته من این است که شخصیت محبوب کلاس، آن هایی بودند که کتک می خوردند. دلیل کتک خوردنشان مهم نبود. با لودگی می شدند سمبل جسارت. علافی شان مقاومت مدنی تعبیر می شد. وقتی نهاد، در اینجا آقای پاسیار، مشروعیت نداشته باشد، مفاهیم وارونه می شوند. هرگونه حرکتی که نظم نهاد را به هم بزند، بخوانید رفتار ساختارشکنانه، نوعی رزیستانس است. ولو اینکه منفعلانه و ضدارزش باشد. شده تا به حال دوستتان منگنه منشی دانشکده را بلند کند، و نه تنها رفتارش را ناپسند نداند، بلکه حس کند با این اقدام رابین هودی دارد سهم پول نفت اش را احیا می نماید؟

رخنه کردن این وارونگی ارزش ها در درونم را موقعی متوجه شدم که به آمریکا آمدم. در این جا موقعی که ماشین من در چاله آسفالت خیابان می افتد، نمی توانم با فحش دادن به تبار دولت کودتا، روح نهادستیزم را تسکین ببخشم. دلم به حال آن شهروند آمریکایی می سوزد که نمی تواند مسوولیت خودش را بر نهادی نامشروع فرابیافکند. حتا استفاده از نرم افزارهای قفل شکسته هم رفته رفته برایم سخت شد. سابقا ضد ارزش که نبود هیچ، یک التذاذی هم به ما سربازان نبرد نرم با نهاد سرکوب می بخشید. اما اینجا اخلاق از نهاد منتزع است. نه ارزش هایش را از نهاد می گیرد و نه از مقابله با آن.

برگردم به بحث منش ضعیف دوستی ایرانی. به باور من این رویه به شکلی اپیدمیک به سایر هنجارهای اجتماعی، فرهنگی، آموزشی، مذهبی، اقتصادی، سیاسی، و حتا زبانشناختی ما هم سرایت کرده. نمونه های زیر مرور این مدعاست:

1-  در حوزه آموزشی ایران، اگر کسی خیلی درس بخواند، وانمود می کند که نخوانده. اگر کسی نمره خوبی بگیرد، کمی خجل است. درس نخواندن است که شجاعت می خواهد، تقلب کردن است که قابل تفاخر است، آنان که علافی کرده اند می توانند حکایت شیرین دودره بازی شان را با تفرعن برای بقیه تعریف کنند. آنان که زحمت می کشند، یا «خر(!) خوان» هستند یا چاپلوس و به هرحال، بی عرضه.

2-  در اتیمولوژی ایرانی هم گویی ضعف می شود مترادف ارزش. برای مثال در بندرعباس بدبخت به معنای نجیب و دوست داشتنی به کار می رود که هیچ ربطی به مفهوم لغتشناسانه کلمه ندارد. مشابه این قلب معنا شدن مفاهیم را در کلماتی نظیر بیچاره، ریقو، طفلکی، گناه (!) داشتن... هم  دید که به گونه­ای غریب، بار معنایی مثتبی را القا می­کنند. سمبل این وارونگی معنایی را می توان در کاف «صغارت» دید که در پیله ادبیات فارسی رفته رفته ارج می یابد و به کاف «تحبیب» مسخ می شود.

3-  مثال اقتصادی اش انزجار درونی ما از آدم های پولدار است. گویی ارث پدرمان را خورده اند. متمولین هم سعی می کنند به طریقی مظاهر ثروت خود را بروز ندهند؛ خودشان هم انگار از بابت تمکن­شان عذاب وجدان دارند. در حالی که در بلاد مترقیه، ثروتمندان صاحب ارج اجتماعی هستند چرا که پولسازند و کارآفرین. 

4-  در بعد سیاسی هم همانطور که زورگویی و قلدرمآبی اصل نانوشته سیاست خارجی آمریکاست؛ عجیب نیست اگر دولت ایران رفقای و همپیمانانش را در میان کشورهای مستضعف و عقب‌مانده می جوید. گویی ذاتا اپوزیسیون پرستیم. با پوزیسیون میانه خوبی ندارم. تا طرف مخالف است، حلوا حلوایش می کنیم، تا بر مصدر می نشیند، اخ و پیف می شود. خودمان انقلاب می کنیم، خودمان از آن سیر می شویم؛ خودمان رای می دهیم، خودمان از بیخ منتقد می شویم. اصلا با انتقاد و انقلاب انس بیشتری داریم تا ساختن و اصلاح. به گشودن سقف فلک و درانداختن طرحی کاملا نو تمایل بیشتری داریم تا ترمیم سقف فلک و اصلاح طرح های نیمه کار قبلی. به قول آقای سحابی ایرانی جماعت خوب می داند که چه نمی خواهند اما سرسوزنی خبر از آن چه می خواهد ندارد. تکامل داروینی از روحیه سمپاتی با ضعف به اپوزیسیون گرایی دیالکتیکی بی انتها، در نهایت به رویه ای نهادستیزانه می انجامد که اگر حوصله ای ماند در پستی دیگر به آن خواهم پرداخت.

5-  مثال دینی این اپوزیسیون گرایی ما گرایش ایران به شیعه است. به گمان من اقلیت بودن، ضعیف بودن، و منتقد بودن شیعه، بیش از حقانیت تاریخی آن برای ایرانی جذاب است. اقلیت بودن می شود سند مشروعیت ما. آن روی سکه رابطه ی تشیع و حکومت نیز موید اپوزیسیون گرایی ایرانی است. کافی است عملکرد تشیع ایرانی را در مقام اپوزیسیون و منتقد حکومت، مقایسه کنیم با موقعی که با حکومت عیاق است. آن دینامیزم، نفوذ، رویه ی انتقادی، و تاثیرگذاری، تبدیل می شود به تصلب، قشری گری، فرومایگی، و فساد. 

6- و اما حوزه­ی فرهنگ و ادبیات. اصلا شادی و سرزندگی در فرهنگ ما به شکل نامحسوسی مذموم است. به ما احساس گناه می‌دهد. ترجیح می دهیم آرامش‌مان را از طریق اندوه­های عارفانه و گریه­های عابدانه و ریاضت های زاهدانه کسب کنیم. درد است که مرد را سرخوش نگه می دارد وگرنه بی دردی سزاوار آتش است. غم را باید هزار آفرین گفت. تا مادامی که شاعر شوریده حال ایرانی، از معشوق دور است و در مقام اپوزیسیون قرار دارد، می تواند هزاران سال از ادا و اصول و قرو غمزه ی معشوق تحفه و لاس زدن های رقیب بدبخت تر از خودش بسراید و غم و بدمستی و انفعال و ذلت خودش را به هزار بیان شیوا تصویر نماید. اما به محض اینکه به معشوق برسد، دیگر نمی داند چه می خواهد. حال در پوزیشن است اما آدابش را نمی داند. بی خود نیست همبستر شدن، در فرهنگ مابقی جهان عشقبازی است ولی در ایران، به ابتذال کشیدن عشق.  

ممکن است عده ای فرهنگ ضعیف پسند ایرانی را از دینخویی او تفسیر کنند. برخی ممکن است استبداد زدگی تاریخی را عامل آن بدانند. من شخصا نظریه اخلاق بردگان را به عنوان علت غایی این مساله بیشتر می پسندم. اخلاقی که خوب و بد را وارونه می کند؛ بد را خیر جلوه می دهد و خوب را شر. هر آن چه از مظاهر قدرت و شادی و رهایی و آزادی است را ظلم و هرزگی و گناه و بی بندوباری جلوه می دهد و بدبختی و رخوت و خمودگی و پلشتی خود را ایثار و صبر و هشیاری و معنویت می داند.

سمبل این دو قطب اخلاق نیچه ای را می توان در فرهاد و خسرو دید. شخصیت محبوب ما ایرانی ها آقا فرهاد است. یک معدنچی «بیچاره» که از جایی می آید که خریدار اندُه اند؛ آن هم به قیمت جان! کسی که نمی داند از عشق شیرین چه می خواهد. اگر در سرایش بخرامد، و به وصل برسد دچار یاس فلسفی می شود. چرا که کار دیگری جز نرسیدن به معشوق نیاموخته. کل فعالیت مفید آقا، حفر یک سوراخ بی معنی است و این که بر در و دیوار غار عکس قلب بکشد و بنویسد: شیرین خاطرخواهتم. شب تا صبح می گرید و سیگار می کشد و شعر می خواند و داریوش گوش می دهد. طبعا از آن طرف هم تا لنگ ظهر می خوابد. اما در آن سوی گود خسروخان نشسته که بداقبالی اش شده آنتاگونیست عشق ایرانی. بی رودربایستی می خواهیم سر به تنش نباشد. گویی حق ما را خورده. اما خوب که نگاه کنیم، علت واقعی این که خسرو لج مان را در می آورد این است که آدم قوی ای است، شاد است، ثروتمند است، موفق است، زار نمی زند، زجه نمی زند. مخ شیرین خانم را زده، کامی گرفته و همزمان یک مملکت پت و پهن را می چرخاند.

 

منبع: ایمیلهای سرگردان!

  • پسر آفتاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی