وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

یه وقتایی هست ما چیزای بد رو در یکی میبینیم و اعتراض می کنیم..
شاید هم نقد کنیم (برای بهتر شدنش - اگه دوسش داریم)..

اما اکثر اوقات غافلیم که خودمون اون مشکل رو هم داریم...
کاش میتونستم چشم باز تر و فهم بهتری داشته باشم..

  • پسر آفتاب

گریز از کار و مسئولیت، تن آسایی و خویشتن پروری، به شوخی گرفتن مسائل جدی، در گرمخانه ی درون خزیدن و بی تکاپو به امید فردا نشستن؛

اینهاست پاسخ ما به مسائل روشنفکری قرن بیست و یکم.

از این حقیقت که روزگار نامساعد است، بهانه ای بزرگ برای توجیه کاهلی ها و سست عنصری ها می سازیم؛ بی آنکه یکدم به تأثیر کوشش آدمی در سرنوشت خود بیاندیشیم و بی آنکه برای کوششهای هنری و فرهنگی ارزش قائل شویم:
سستی نیازی به اندیشه ندارد


---
از مصطفی رحیمی با کمی تصرف

مقدمه مترجم برای کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر از ژان پل سارتر

  • پسر آفتاب

جمله ای بسیار به جا از آندره ژید:
"تقریبا تشخیص اینکه ما یک احساس را داریم یا اینکه تظاهر به داشتنِ اون احساس می کنیم غیر ممکنه."

این جمله به تنهایی می تونه دنیای پر از احساس و بی ثبات خیلی هامون رو زیر سوال ببره.. واقعا یه لحظه بهش فکر کنیم.. به همه ی احساسامون..

ماهایی که بر اساس احساسات آبگوشتی خودمون تصمیم میگیریم و قضاوت می کنیم..
مثلا:
"از فلان چیز خوشم اومد" یا اینکه "انتظار دارم از خودم که از فلان چیز خوشم بیاد چون قابلیتش رو داره" یک نتیجه رو داره ( از اون چیز خوشحال شدن )
اما واقعا این احساس کی خالصه..؟

شاید بهتر باشه کمی تأمل کنیم وقتی داریم "احساسی" با یک موضوع برخورد میکنیم..

  • پسر آفتاب

همچنان آموزه هایی از تاریخ که به هیچ جایمان نمیگیریم..

و حرف های تکراری ای که دائما از "همه" پیوست می شود..

و در این سرای نا امیدی، شاید دیگر سوی نوری دلمان را روشن نکند..

تکلیف چیست..؟
ماندن و عر زدن..
رفتن و غر زدن..
شایدم پر زدن..

  • پسر آفتاب

زینتِ ظاهر، چه کار آید دل افسرده را؟ 
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش.

--

صائب

  • پسر آفتاب

بعد از روزها سکوت و خمودگی و بهت..

نوری ضعیف به شمایل حس امید رو حس کردم...

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی که کمترین سرود بوسه است.

و هر انسان

برای هر انسان برادری است.

 

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.

قفل

افسانه ای است

و قلب برای زندگی بس است.

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 


روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

 

روزی که هر لب ترانه ای است

تا کمترین سرود بوسه باشد.


روزی که تو بیایی

برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم.

-----

احمد شاملو

  • پسر آفتاب

اول اینکه آشغال نریز!! آقــــا!!!  آقای محترم! خانم محترم! چه وضعیه؟؟؟

دوم اینکه اگه نمیریزی دمت گرم! ولی وقتی یکی جلوی تو آشغال (مخصوصا از نوع پلاستیکی) روانه ی طبیعت میکنه و با مزیناتش، طبیعت رو تزیین می کنه، همین جوری واینسا نگاش کن! تذکر بده!! با احترام بهش بگو چقدر می تونه اونجایی که آشغال ریخته زشت و کثیف بشه، اگه هر کسی مثل اون، آشغال میریخت اونجا.. با احترام بهش بگو که به طبیعت داریم لطمه میزنیم... یا هر جور که خودت می دونی... از اینکه احتمالا تیکه بخوری نگران نباش... همینه دیگه.. وقتی تذکر میدی، دخالت بیجا محسوب میشه... ولی تو کم نیار... تو هم مثل من این ویدئو رو که دیدی، اونوقت اون کارایی که میگمو با احساس مسئولیت سنگینی انجام میدی..

این ویدئو رو تا میتونید پخش کنید تا همه واضح تر ببینند که با طبیعت در حال چه درگیریِ یه طرفه ای هستیم..

Midway

  • پسر آفتاب
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
 
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور
و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
 
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".
 
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
 
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین
جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون،
ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت:
"دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".
 
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را برپشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
 
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 
---
میل های سرگردان
  • پسر آفتاب

جمله ای در رابطه با درد.  متناقض و درست

---

درد اینجاست..

 

که درد را نمی شود

 

به هیچ کس حالی کرد...

 

---

محمود دولت آبادی

  • پسر آفتاب

ای دل و دلدار و دل آرای من

ای به رخت چشم تماشای من

 

نیست میان من و رویت حجاب

تافت به صحرای من آفتاب

 

خوش به تماشای جمال آمدم

غرقه دریای وصال آمدم

 

تشنه لبم تشنه دریای تو

لایم و آیینه الای تو

 

تشنه به معراج شهود آمدم

بر لب دریای وجود آمدم

 

تشنه لبم گرچه به وصل تو یار

بحر وجودم که ندارد کنار

 

چون تو تن آغشته به خون خواهیم

حکم تو را از دل و جان راضیم

 

راه تو پویند یتیمان من

کوی تو جوید سر و سامان من

 

چون نی ام از خود ز توام سر به سر

سر برود بر سر نی در به در

----
مرحوم الهی قمشه ای
  • پسر آفتاب