وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

چندان که گفتم غم با طبیبان / درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادیست / گو شرم بادت از عندلیبان

یا رب امان ده تا باز بیند / چشم محبان روی حبیبان

دُرج محبت بر مُهرِ خود نیست / یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان وصلت / تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی / گر می شنیدی پند ادیبان

 

---

آهنگ از آلبوم بی تو به سر نمی شود - محمدرضا شجریان

  • پسر آفتاب

Kiss The Rain

فضای آروم خونه چقدر به این آهنگ میشینه..

شاید هم این آهنگ چقدر به فضای آروم خونه میشینه..!

 

به هر حال! این تک نوازیِ پیانو از دسته آهنگایی هست که همیشه آرامش داره..

و کاملا رومانتیک.

  • پسر آفتاب

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

 

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

 

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

 

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی

بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

 

همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا

لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

 

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

 

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد

چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

 

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی

آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

 

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند

نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

 

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی

بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

 

از میان عدم و محو برآوردی سر

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

 

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست

تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

 

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست

رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

 

آهوان را به گه صید به گردون گیری

ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

 

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه

ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

 

---

مولوی

  • پسر آفتاب

ایده آل گرایی تا عمق تفکر هر کسی می تونه پیش بره و تاثیر منفی داشته باشه.

میلی رو چند روز پیش یکی از دوستانم برام فرستاد که متنش این بود:

معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد. مثلا؟  
شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن،  نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن و دوستدختر و پسر معمولی پیداکردن.
منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابر ها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنارش گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره خانم معلم مان را، با آن دندان های موشی،  و شلخته موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون، کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.  
 
حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نا بغه بود و تمرین و پی گیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم.
 
ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، ان گچ حتماً بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.
اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
مشکل بزرگتر، آن مرز و دیوار تحقیر کننده ایست که جامعه گم شده، ما بین لایه بسیار کوچک ولاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های بی شمار معمولی پیدا می شود که برای ترین ها تحقیر کننده و ترحم برانگیز باشد،  ترحمی که بسیار متفاوت است از همدلی و هم دردی انسانی.
 
به عنوان مثال، در جامعه گم شده، از زبان" ترین باورمندان"، چنین جملاتی می شنویم:  
آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره با این ادبیاتش برای دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود، بیچاره با این سوادش می خواهد کار هم پیداکند، بیچاره با این در آمدش اتومبیل هم می خواهد و غیره. این نیش زبانها و تحقیر ها، منزجرانه بوده و از احترام به حق زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد بدور است. 
 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولیم را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و از همه درخواست دارم  فقط با  منِ معمولی آشنا شده و به حقوق معمولیم احترام بگذارند. من خانه معمولی خواهم داشت، در پی دارائی معمول و اتومبیل معمولی خواهم بود. چهره ام و لباسهایم معمولی خواهد بود. ولی سعی خواهم کرد عقل و خرد ودانشم را تعالی ببخشم.
 
امضا
شهروند معمولی

---

میل های سرگردان

  • پسر آفتاب

کسانی که بهترین نصیحت ها را می کنند،

معمولا کسانی هستند که بدترین شرایط زندگی را تجربه کرده اند.

--

ناشناس

  • پسر آفتاب

 

یه تیکه زمین - محمد اصفهانی

 

بهشت از دست آدم رفت، از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جو، از حق مردم خورد

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن، حساباشونو پس می‌دن

عبادت از سر وحشت، واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه، پرستیدن تجارت نیست

سر آزادگی مردن، ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

کنار سفره‌ی خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی، یک عمر بهت گندم نشون می‌دن

نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی‌بخشه

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می‌گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می‌میرن

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز می‌فهمن چه جوری زندگی کردیم

  • پسر آفتاب

بعد از مدت ها به صورت کاملا اتقاقی امروز یکی از آهنگای آلبوم دستان شجریان رو گوش دادم که به حالم خیلی نزدیکه. این آهنگ واقعا بی نظیره. به قول پدرم، "وقتی این آهنگ رو میشنوم، میگم که این صدا ملکوتیه.."

آهنگ سازی پرویز مشکاتیان، صدای شجریان و شعر سعدی، چقدر زیبا به هم آمیخته شدند..

 

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت 

ابرِ چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت

 

نه از تفکر، عقلِ مسکین پایگاهِ صبر دید

نه از پریشانی، دلِ شوریده چشمِ خواب داشت

 

کوسِ غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شحنه ی عشقت سرای عقل در طَبطاب داشت

 

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

 

دیده ام می جست، گفتندم نبینی روی دوست

عاقبت معلوم کردم کاندر او سیماب داشت

 

روزگارِ عشقِ خوبان، شهد فائق می نمود

باز دانستم که شهدآلوده زهرِ ناب داشت

 

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

  • پسر آفتاب

با مفهوم گناه نمی شه خیلی راحت کنار اومد.

برای من منظور از گناه، دور شدن از منبع شادی، نور و انرژی هست و همزمان غبارآلود و کدر شدنِ آینه جان. انگار دور شدن از اون منبع شادی به خاطر همین غبارآلود شدنِ آینه ی وجود هست. 

در فیلم Se7en، هفت گناه که شایسته مرگ هستند، از دیدِ نویسنده های مختلف و موعظه های دین مسیحیت معرفی میشه.

این قضیه همیشه عجیب بوده برام که چطوری ادیان الهی و غیر الهی در مورد بعضی از کارها (چه اصالتا" و چه دست کاری شده) حکم مرگ و گرفتنِ جان اون گناه کار رو می دادن. هفت گناه به این ترتیب هستن:

 

1. Gluttany / شکم پرستی

2. Greed / طمع

3. Sloth / تنبلی

4. Envy / حسادت

5. Wrath / خشم

6. Pride / غرور

7. Lust / هوس

  • پسر آفتاب

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.
 
همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
بهلول، چه می سازی؟
 
بهلول با لحنی جدی گفت:
بهشت
 
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
آن را می فروشی؟!
 
بهلول گفت:
می فروشم.
 
قیمت آن چند دینار است؟
صد دینار.
 
زبیده خاتون گفت
من آن را می خرم.
 
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. 
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. 
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. 
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
نمی فروشم
 
هارون گفت:
اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 
بهلول گفت:
اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 
هارون ناراحت شد و پرسید:
چرا؟
 
بهلول گفت:
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 
---

میل های سرگردان

  • پسر آفتاب

خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

 

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش که غم روزگار چیست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

 

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست

 

--

حافظ

  • پسر آفتاب