وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۴۵ مطلب با موضوع «علاقه ها» ثبت شده است

چند روز پیش وقتی به تد سر زدم ویدئویی رو دیدم که واقعا جالب توجه بود..

اسم این ویدئو کنجکاوی من رو تحریک کرد تا از جزئیاتش سر در بیارم!

Israel and Iran - a love story

 

وقتی ویدئو رو دانلود کردم، حدس زدم که احتمالا یک نفر وضعیت ارتباط دو کشور رو مورد تمسخر قرار میده. ولی وقتی کمی ادامه پیدا کرد تا آخر صحبتش هیچی نتونستم بگم.. فقط بیش از پیش فهمیدم که چقدر ما اسیر تبلیغات رسانه ایم و دولت ها به طرز کاملا زیرکانه ای افکار ما رو کنترل می کنند. قضیه ی صحبت این اسرائیلی از این قرار هست:

 

گویا حدودا 10 ساله که شهروندان اسرائیلی به خاطر تبلیغات منفی دولتشون علیه ایران، از نظر ذهنی، هر روز آماده جنگ با ایران هستند. یک طراح گرافیک (کسی که صحبت می کنه) ایده ای به ذهنش میرسه و پوستری طراحی می کنه که وسطش نوشته "ایرانی ها. ما هیچ وقت به کشور شما حمله نخواهیم کرد (بمباران نخواهیم کرد)، ما شما را دوست داریم." همین جمله ساده دید من رو واقعا نسبت به کشور اسرائیل و اهالی اون عوض کرد. تا الان ما هر جا پرچم اسرائیل رو دیدیم، پشتش شعار و ... شنیدیم، پشتش فلسطین رو دیدیم. این قضیه به قدری روی من اثر گذاشته بود که حتی اگه شکلی شبیه به پرچم اسرائیل رو می دیدم، ناخودآگاه احساس ناامنی می کردم. اما این طراح گرافیک کاری کرد که دیگه این حس رو به صورت ناخودآگاه ندارم...

  • پسر آفتاب

 

یکی از دوستانم وبسایتی رو بهم معرفی کرد که اونجا سخنرانی های دکتر حسین الهی قمشه ای رو گذاشتن. از بچگی با سخنرانی هاش آشنا بودم ولی امروز بعد از مدت ها (حدود 6 سال) دوباره یکی از سخنرانی هاش رو شنیدم (بعد از این همه افت و خیز جهان بینی در افکارم) و خیلی برام خوب بود.
به نظرم خیلی دلنشین صحبت می کنه و هر وقت صحبت هاش رو میشنوم، آروم میشم. مثل یه تشنه ای که به آب میرسه. به قول یکی از معلمان ادبیات دوران دبیرستان (فکر می کنم پیش دانشگاهی) دکتر الهی قمشه ای وقتی صحبت می کنه، دُر می ریزه از کلامش.
 
در یکی از سخنرانی هاش، شعری زیبا خوند (که باعث شد من این متن رو بنویسم) که در مورد "وحدت دنیا به وسیله عشق" بود. (موضوع سخنرانی هم همین بود.):
 
 
"عامل اصلی ای که کل عالم رو به هم وصل می کنه، فقط عشقه.. و اگر ما بخواهیم وحدت پیدا بکنیم، فقط عشق می تونه این کارو بکنه."
 
و در ادامه این شعر رو می خونه که به نظرش این شعر، کل حوادثِ عالم رو بیان می کنه..
 
"من در خالیِ بی پایان عالم، صدایی شنیدم.. که همین یک صدا هم بود..
I heard a voice...
 
In the lonely world, I heard the voice..
 
که فریاد می کرد: عشق من! عشق من!
that cried: "My love, My love.."
 
که من نفهمیدم که این صدا رو من گفتم یا من شنیدم!
Which I don't know, whether I heard it or I said it..
"
 
------
برای گرفتن سخنرانی ها: 
 

 

  • پسر آفتاب

 

فیلم کوتاهی بسیار زیبا که محور اصلی آن این جمله است:
 
"If you give a little love, you can get a little love of your own."
 
 
مدت هاست در فکر درست کردن یک فیلم کوتاه یا یک مستند با محتوای اجمتاعی هستم. چندتا کار جزئی هم داشتم با چند تا از دوستان. ولی کمبود امکانات و سواد باعث شد که مثل این یکی، خیلی تاثیر گذار نباشن. خیلی خوب ساخته شده و موسیقی متنش حسابی من رو جذب کرد. تکنیک های فیلم برداری زیبایی داشت و سرعت، زاویه و جهت حرکت دوربین ها همگی مطابق با اتمسفر فیلم و موزیک متن بودند. و مهم تر از همه نحوه ی منتقل کردن موضوع مورد نظر نویسنده، یعنی کارگردانی، کاملا خوب و با برنامه بود. (البته چندتا اشکال کوچیک کارگردانی هم داشت.)

 

  • پسر آفتاب

از میل های سرگردان با موضوع اجتماعی، بعد از مدت ها یکی از آن ها رو مطابق با فکرم دیدم.

به نظر میاد نویسنده، این مطلب رو در کتابی مطرح کرده، چون گشتم دنبال وبلاگ یا وبسایتِ شخصیشون و چیزی پیدا نکردم.

این طور که متوجه شدم، ایشون روان پزشک هستند.

متن مطلب از این قرار است:

 

-----

دست نگه دارید !
این کشتی دارد غرق می شود!

 

نمی دانم فیلم سینمایی«تایتانیک» را به خاطر دارید یا نه. در صحنه ای از این فیلم در حالی که کشتی عظیم تایتانیک در اثر برخورد با کوه یخ (ice berg) دچار صدمه ی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشه ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند! آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا می کردند و دقت می کردند که کیفیت کارشان تحت تاثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد! اما در یک کشتیِ در حالِ غرق شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این سو و آن سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
 

نمی دانم کتاب«قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید یا نه. ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم می شوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون می کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می گیرند. اولین کار آن ها پس از پیروزی انقلاب شان تنظیم عهد نامه ای ست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچ کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند اما چیزی نمی گذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر می دهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع می کند در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی می کند به نام«باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. حیوانات از او می خواهند کمک شان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما«باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد. شعار او این است:«من کار می کنم!» و احساس می کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد! گرچه«باکستر» می توانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ می داد جلوگیری کند چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از«تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت!
 

اولویت بندی(Priority setting) از مهم ترین مهارت های زندگی ست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد. شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد. شما هر چقدر آرایشگر قابلی باشید. اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمی دانید.
> «کارل مارکس» ، فیلسوف آلمانی، یکی از افسون های جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» می داند. هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می کند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند! باهوش ترین و سختکوش ترین آدم ها گرفتار الگوی «باکستر» می شوند و مثال کلان اجتماعی را ازیاد می برند آیا در جامعه ای که رسانه های فراگیر به آلوده کردن روان مردم مشغولند و هر روز میلیون ها نفر را بیمار می کنند، من باید فقط در مطب روان پزشکی ام بنشینم و وقتم را با ویزیت یکی یکی بیماران پر کنم؟! آیا این تنها وظیفه ی من است؟
 

----

دکتر محمد رضا سرگلزاری

میل های سرگرذان

  • پسر آفتاب

به درگاه تو می نالم، خدا..

 

از ضعف نیرو

چاره ای اندک

و سرشکستگی در برابر مردم..

 

مرا به که می سپاری، ای مهربان ترین مهربانان؟

                به دشمنی که با من ترش رویی کند؟

                           یا دوستی که کار مرا به او سپرده ای؟

 

اگر بر من خشم نگرفته ای، باکی نیست

که ایمنی بخشیِ تو بر من گسترده بوده است

 

پناه می برم به نور روی گرامیت

که آسمان ها و زمین از آن می درخشد

و تاریکی ها از آن تابناک می گردند

. . .

 

مباد که خشمت را بر من روا بداری

و غضبت را بر من فرو بارانی

. . .

 

----

 

نیایش های پیامبر - گزینش دکتر محمود مهدوی دامغانی

ترجمه کمال الدین عزاب

  • پسر آفتاب

ترجیح می دهم مردم از چیزی که هستم

                                                  متنفر باشند،

 

تا اینکه عاشق چیزی شوند که نیستم.

 

----

Kurt Cobain

  • پسر آفتاب

خداوندا..

 

دو چشم اشکبار، روزیِ من کن

که دل را به اشک های روان خود، التیام بخشد.

 

پیش از آنکه اشک، خون گردد

و دندانها، سنگریزه شوند.

 

---

نیایش های پیامبر - گزینش دکتر محمود مهدوی دامغانی

ترجمه کمال الدین عزاب

  • پسر آفتاب

 

میخواهم  بگویم 

 

فقر  همه جا سر میکشد
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست 
فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ،
 ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست 
فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند 
فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود 
فقر ،  همه جا سر میکشد
 
فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست
فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است
 
---
دکتر علی شریعتی
 

 

 

  • پسر آفتاب

تا به حال یک فیلم آمریکایی دیده اید که صحنه ای از مدرسه را نشان بدهد، ولی در آن خبری از یک گروه از دانش آموزان غد نباشد که کارشان آزار دیگر نوگلان باغ آموزش است؟ این جماعت زورگو در درون مدارس، را بولی می گویند. بولی کردن یک پدیده کاملا رایج در مدراس آمریکا است به طوری که در فرهنگ آموزشی شان نهادینه شده. به این معنا که شئونات خاص خود را دارد، به صورت یک باند (نهاد) عمل می کند، سلسله مراتب دارد؛ و همینطور تاریخ، ادبیات، لباس، مدل مو و جزئیاتی از این دست. به عبارت دیگر واجد خرده فرهنگ بخصوص خود است.

من به خاطر این که تا 10 سالگی فضای مدارس انگلستان را تجربه کرده ام، با این فضا کاملا آشنا هستم. وقتی برای کلاس چهارم دبستان به ایران بازگشتیم، نه تنها از چنین پدیده ای نشانی نبود که من با فضایی کاملا وارونه مواجه شدم که البته به ذائقه‌ی من سازگارتر می آمد. اسم این وارونگی را می گذارم اصالت ضعف.

شاید یک خاطره شخصی بتواند این مفهوم را روشن کند. آقای پاسیار معلم کلاس چهارم، در تنبیه بچه ها خیلی خلاق بود. اوایل با شلنگ می زد. ظاهرا کارش راه نیفتاد. درون یکی از شلنگ ها را گچ ریخت و گذاشت خشک شود. بهتر بود ولی کیفیت دلبخواه را هنوز نیافته بود. ساقه زخیمی از رُز خشک شده که خار داشت را امتحان کرد. ظاهرا به مذاقش خوش آمده بود چرا که بعدا با تکه ای شلنگ یک دسته برای آن درست کرد.

کمی از بحث منحرف شدم. نکته من این است که شخصیت محبوب کلاس، آن هایی بودند که کتک می خوردند. دلیل کتک خوردنشان مهم نبود. با لودگی می شدند سمبل جسارت. علافی شان مقاومت مدنی تعبیر می شد. وقتی نهاد، در اینجا آقای پاسیار، مشروعیت نداشته باشد، مفاهیم وارونه می شوند. هرگونه حرکتی که نظم نهاد را به هم بزند، بخوانید رفتار ساختارشکنانه، نوعی رزیستانس است. ولو اینکه منفعلانه و ضدارزش باشد. شده تا به حال دوستتان منگنه منشی دانشکده را بلند کند، و نه تنها رفتارش را ناپسند نداند، بلکه حس کند با این اقدام رابین هودی دارد سهم پول نفت اش را احیا می نماید؟

رخنه کردن این وارونگی ارزش ها در درونم را موقعی متوجه شدم که به آمریکا آمدم. در این جا موقعی که ماشین من در چاله آسفالت خیابان می افتد، نمی توانم با فحش دادن به تبار دولت کودتا، روح نهادستیزم را تسکین ببخشم. دلم به حال آن شهروند آمریکایی می سوزد که نمی تواند مسوولیت خودش را بر نهادی نامشروع فرابیافکند. حتا استفاده از نرم افزارهای قفل شکسته هم رفته رفته برایم سخت شد. سابقا ضد ارزش که نبود هیچ، یک التذاذی هم به ما سربازان نبرد نرم با نهاد سرکوب می بخشید. اما اینجا اخلاق از نهاد منتزع است. نه ارزش هایش را از نهاد می گیرد و نه از مقابله با آن.

برگردم به بحث منش ضعیف دوستی ایرانی. به باور من این رویه به شکلی اپیدمیک به سایر هنجارهای اجتماعی، فرهنگی، آموزشی، مذهبی، اقتصادی، سیاسی، و حتا زبانشناختی ما هم سرایت کرده. نمونه های زیر مرور این مدعاست:

1-  در حوزه آموزشی ایران، اگر کسی خیلی درس بخواند، وانمود می کند که نخوانده. اگر کسی نمره خوبی بگیرد، کمی خجل است. درس نخواندن است که شجاعت می خواهد، تقلب کردن است که قابل تفاخر است، آنان که علافی کرده اند می توانند حکایت شیرین دودره بازی شان را با تفرعن برای بقیه تعریف کنند. آنان که زحمت می کشند، یا «خر(!) خوان» هستند یا چاپلوس و به هرحال، بی عرضه.

2-  در اتیمولوژی ایرانی هم گویی ضعف می شود مترادف ارزش. برای مثال در بندرعباس بدبخت به معنای نجیب و دوست داشتنی به کار می رود که هیچ ربطی به مفهوم لغتشناسانه کلمه ندارد. مشابه این قلب معنا شدن مفاهیم را در کلماتی نظیر بیچاره، ریقو، طفلکی، گناه (!) داشتن... هم  دید که به گونه­ای غریب، بار معنایی مثتبی را القا می­کنند. سمبل این وارونگی معنایی را می توان در کاف «صغارت» دید که در پیله ادبیات فارسی رفته رفته ارج می یابد و به کاف «تحبیب» مسخ می شود.

3-  مثال اقتصادی اش انزجار درونی ما از آدم های پولدار است. گویی ارث پدرمان را خورده اند. متمولین هم سعی می کنند به طریقی مظاهر ثروت خود را بروز ندهند؛ خودشان هم انگار از بابت تمکن­شان عذاب وجدان دارند. در حالی که در بلاد مترقیه، ثروتمندان صاحب ارج اجتماعی هستند چرا که پولسازند و کارآفرین. 

4-  در بعد سیاسی هم همانطور که زورگویی و قلدرمآبی اصل نانوشته سیاست خارجی آمریکاست؛ عجیب نیست اگر دولت ایران رفقای و همپیمانانش را در میان کشورهای مستضعف و عقب‌مانده می جوید. گویی ذاتا اپوزیسیون پرستیم. با پوزیسیون میانه خوبی ندارم. تا طرف مخالف است، حلوا حلوایش می کنیم، تا بر مصدر می نشیند، اخ و پیف می شود. خودمان انقلاب می کنیم، خودمان از آن سیر می شویم؛ خودمان رای می دهیم، خودمان از بیخ منتقد می شویم. اصلا با انتقاد و انقلاب انس بیشتری داریم تا ساختن و اصلاح. به گشودن سقف فلک و درانداختن طرحی کاملا نو تمایل بیشتری داریم تا ترمیم سقف فلک و اصلاح طرح های نیمه کار قبلی. به قول آقای سحابی ایرانی جماعت خوب می داند که چه نمی خواهند اما سرسوزنی خبر از آن چه می خواهد ندارد. تکامل داروینی از روحیه سمپاتی با ضعف به اپوزیسیون گرایی دیالکتیکی بی انتها، در نهایت به رویه ای نهادستیزانه می انجامد که اگر حوصله ای ماند در پستی دیگر به آن خواهم پرداخت.

5-  مثال دینی این اپوزیسیون گرایی ما گرایش ایران به شیعه است. به گمان من اقلیت بودن، ضعیف بودن، و منتقد بودن شیعه، بیش از حقانیت تاریخی آن برای ایرانی جذاب است. اقلیت بودن می شود سند مشروعیت ما. آن روی سکه رابطه ی تشیع و حکومت نیز موید اپوزیسیون گرایی ایرانی است. کافی است عملکرد تشیع ایرانی را در مقام اپوزیسیون و منتقد حکومت، مقایسه کنیم با موقعی که با حکومت عیاق است. آن دینامیزم، نفوذ، رویه ی انتقادی، و تاثیرگذاری، تبدیل می شود به تصلب، قشری گری، فرومایگی، و فساد. 

6- و اما حوزه­ی فرهنگ و ادبیات. اصلا شادی و سرزندگی در فرهنگ ما به شکل نامحسوسی مذموم است. به ما احساس گناه می‌دهد. ترجیح می دهیم آرامش‌مان را از طریق اندوه­های عارفانه و گریه­های عابدانه و ریاضت های زاهدانه کسب کنیم. درد است که مرد را سرخوش نگه می دارد وگرنه بی دردی سزاوار آتش است. غم را باید هزار آفرین گفت. تا مادامی که شاعر شوریده حال ایرانی، از معشوق دور است و در مقام اپوزیسیون قرار دارد، می تواند هزاران سال از ادا و اصول و قرو غمزه ی معشوق تحفه و لاس زدن های رقیب بدبخت تر از خودش بسراید و غم و بدمستی و انفعال و ذلت خودش را به هزار بیان شیوا تصویر نماید. اما به محض اینکه به معشوق برسد، دیگر نمی داند چه می خواهد. حال در پوزیشن است اما آدابش را نمی داند. بی خود نیست همبستر شدن، در فرهنگ مابقی جهان عشقبازی است ولی در ایران، به ابتذال کشیدن عشق.  

ممکن است عده ای فرهنگ ضعیف پسند ایرانی را از دینخویی او تفسیر کنند. برخی ممکن است استبداد زدگی تاریخی را عامل آن بدانند. من شخصا نظریه اخلاق بردگان را به عنوان علت غایی این مساله بیشتر می پسندم. اخلاقی که خوب و بد را وارونه می کند؛ بد را خیر جلوه می دهد و خوب را شر. هر آن چه از مظاهر قدرت و شادی و رهایی و آزادی است را ظلم و هرزگی و گناه و بی بندوباری جلوه می دهد و بدبختی و رخوت و خمودگی و پلشتی خود را ایثار و صبر و هشیاری و معنویت می داند.

سمبل این دو قطب اخلاق نیچه ای را می توان در فرهاد و خسرو دید. شخصیت محبوب ما ایرانی ها آقا فرهاد است. یک معدنچی «بیچاره» که از جایی می آید که خریدار اندُه اند؛ آن هم به قیمت جان! کسی که نمی داند از عشق شیرین چه می خواهد. اگر در سرایش بخرامد، و به وصل برسد دچار یاس فلسفی می شود. چرا که کار دیگری جز نرسیدن به معشوق نیاموخته. کل فعالیت مفید آقا، حفر یک سوراخ بی معنی است و این که بر در و دیوار غار عکس قلب بکشد و بنویسد: شیرین خاطرخواهتم. شب تا صبح می گرید و سیگار می کشد و شعر می خواند و داریوش گوش می دهد. طبعا از آن طرف هم تا لنگ ظهر می خوابد. اما در آن سوی گود خسروخان نشسته که بداقبالی اش شده آنتاگونیست عشق ایرانی. بی رودربایستی می خواهیم سر به تنش نباشد. گویی حق ما را خورده. اما خوب که نگاه کنیم، علت واقعی این که خسرو لج مان را در می آورد این است که آدم قوی ای است، شاد است، ثروتمند است، موفق است، زار نمی زند، زجه نمی زند. مخ شیرین خانم را زده، کامی گرفته و همزمان یک مملکت پت و پهن را می چرخاند.

 

منبع: ایمیلهای سرگردان!

  • پسر آفتاب

 

با یک گریه ی مشترک ...یک لیوان چای انفرادی و یک نخ سیگار ...
 
که دل ِ کشیدنش را ندارم جنون امشب را شروع میکنم
 
صبح دوباره همان آدم سابق میشوم که
 
به تمام دنیا صبح بخیر میگوید..
 
--
هومن شریفی

 

  • پسر آفتاب