وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میbکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!

گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.

پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات

پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.

احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!

گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:

"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد ..."

 

-----

میل های سرگردان

  • پسر آفتاب

 

فیلم کوتاهی بسیار زیبا که محور اصلی آن این جمله است:
 
"If you give a little love, you can get a little love of your own."
 
 
مدت هاست در فکر درست کردن یک فیلم کوتاه یا یک مستند با محتوای اجمتاعی هستم. چندتا کار جزئی هم داشتم با چند تا از دوستان. ولی کمبود امکانات و سواد باعث شد که مثل این یکی، خیلی تاثیر گذار نباشن. خیلی خوب ساخته شده و موسیقی متنش حسابی من رو جذب کرد. تکنیک های فیلم برداری زیبایی داشت و سرعت، زاویه و جهت حرکت دوربین ها همگی مطابق با اتمسفر فیلم و موزیک متن بودند. و مهم تر از همه نحوه ی منتقل کردن موضوع مورد نظر نویسنده، یعنی کارگردانی، کاملا خوب و با برنامه بود. (البته چندتا اشکال کوچیک کارگردانی هم داشت.)

 

  • پسر آفتاب

 

پرسه های این روزهای من در نیمه تاریک وجودم..

 

حس عمیق "گم شدن در تاریکی"

به همراه احساس "گم کردنِ راه"..

 

به دنبال هر آن چیزی که شود تکیه کرد به آن

در آغوش گرفت و چنگ زد.. 

شایدم دنبال هیچ..

 

  • پسر آفتاب

چند روز پیش کتابی به دستم رسید که اسمش این بود:

"امکان -سی کار که به جای دانشگاه رفتن یا مسافر کشی می توان کرد-"

نوشته علی سخاوتی

دانلود کتاب

بعد از مدت ها نوشته ای خوندم که دیدش جالب بود و قابل تأمل. کتاب با مقدمه ای گیرا شروع میشه و موضوعات مختلفی رو مطرح می کنه و بعد از زیر سوال بردن وضعیت احمقانه ی کنکور و پشت کنکوریا، وضعیت دانشگاه رو نقد می کنه.

 

منم کاملا با حرفش موافقم.. وضعیت دانشگاه های امروز شده تربیت کردن یه سری استاد تو رشته ی "فلان". اونا هم وقتی که می خوان فارغ التحصیل بشن و کار داشته باشن، مجبور میشن یه دانشگاه تأسیس کنن مخصوص تدریس رشته فلان، که دوباره در رشته ی فلان، استاد تولید کنن..

همین! کار خیلی از رشته ها شده همین و هیچ کار مفید دیگه ای انجام نمی دن.

 

و در ادامه مواردی رو می نویسه که دانشگاه الزاما اونها را به دانشجوها آموزش نمیده. که البته به جز چند مورد خاص مثل نحوه برفراری ارتباط و شکست خوردن، با 8 مورد باقی مانده با نظر نویسنده موافقم. و در ادامه به بررسی 30 روش می پردازه که می توان به جای رفتن به دانشگاه انچام داد. در قسمت پایانی کتاب هم علم زدگی رو به عنوان یک بیماری مطرح می کنه و روش مقابله با آن را هم در ادامه میاره که من خیلی با این قسمت موافق نیستم و خوشم نیومد.

 

یکی از قسمت های کتاب را به عنوان نمونه می نویسم:

"تازه می فهمم که سوال (وقتی بزرگ شدی دوست داری چکاره بشی؟) احمقانه ترین سوالی است که از یک بچه می توان پرسید. و از آن احمقانه تر اینکه همه از جواب این سوال نتیجه می گیرند که آن بچه در رشته دانشگاهی باید تحصیل بکند که آن کاره شود!"

 

از بین راههایی که مطرح شده بود، من واقعا چند راه رو پسندیدم و به دنبال انجام دادنشون خواهم بود.

که به ترتیبشون در فهرست کتاب، این ها هستند:

پیدا کردن یک کار، خلق هنری(خوشنویسی و سه تار رو انتخاب کردم)، دستفروشی (تصورش من رو به وجد میاره!)، ایجاد یک وبلاگ (خوشحالم که یکی دارم!)، عکاسی (به تازگی از یکی از دوستام دوربینش رو قرض کردم!)، موسیقی

فکر می کنم فعلا کافی باشه.

 

با تشکر از نویسنده کتاب. 

(ایشون ابتدای کتاب تقدیم زیبایی نوشته بود که من هم خوشم آمد: تقدیم به مادرم که برایم کتاب خرید. وتقدیم به سوزان که در 10 سالگی تصمیم گرفته است فوق تخصص کودکان بشود.)

 

  • پسر آفتاب

روزی از روزها، حدودا 1 میلیون سال نوری (با اینکه واحد مسافته!) قبل از میلاد مسیح در شهر شیراز، یکی از ساکنان این خطه در حال استراحت بود که ناگهان حیوانی از خود صدایی در کرد! شبیه به قوقولی فوفو!

این بنده خدا هم که از خواب پریده بود، شروع کرد با لهجه شیرینش به تدکر دادن به حیوان بینوا!

که "خرو!! سسس!!"
 

و این گونه شد که حیوان بینوا "خروس" نام گرفت..!

 

---
اضافات پسر آفتاب جلد اول ص 1

  • پسر آفتاب

از میل های سرگردان با موضوع اجتماعی، بعد از مدت ها یکی از آن ها رو مطابق با فکرم دیدم.

به نظر میاد نویسنده، این مطلب رو در کتابی مطرح کرده، چون گشتم دنبال وبلاگ یا وبسایتِ شخصیشون و چیزی پیدا نکردم.

این طور که متوجه شدم، ایشون روان پزشک هستند.

متن مطلب از این قرار است:

 

-----

دست نگه دارید !
این کشتی دارد غرق می شود!

 

نمی دانم فیلم سینمایی«تایتانیک» را به خاطر دارید یا نه. در صحنه ای از این فیلم در حالی که کشتی عظیم تایتانیک در اثر برخورد با کوه یخ (ice berg) دچار صدمه ی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشه ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند! آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا می کردند و دقت می کردند که کیفیت کارشان تحت تاثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد! اما در یک کشتیِ در حالِ غرق شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این سو و آن سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
 

نمی دانم کتاب«قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید یا نه. ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم می شوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون می کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می گیرند. اولین کار آن ها پس از پیروزی انقلاب شان تنظیم عهد نامه ای ست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچ کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند اما چیزی نمی گذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر می دهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع می کند در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی می کند به نام«باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. حیوانات از او می خواهند کمک شان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما«باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد. شعار او این است:«من کار می کنم!» و احساس می کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد! گرچه«باکستر» می توانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ می داد جلوگیری کند چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از«تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت!
 

اولویت بندی(Priority setting) از مهم ترین مهارت های زندگی ست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد. شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد. شما هر چقدر آرایشگر قابلی باشید. اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمی دانید.
> «کارل مارکس» ، فیلسوف آلمانی، یکی از افسون های جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» می داند. هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می کند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند! باهوش ترین و سختکوش ترین آدم ها گرفتار الگوی «باکستر» می شوند و مثال کلان اجتماعی را ازیاد می برند آیا در جامعه ای که رسانه های فراگیر به آلوده کردن روان مردم مشغولند و هر روز میلیون ها نفر را بیمار می کنند، من باید فقط در مطب روان پزشکی ام بنشینم و وقتم را با ویزیت یکی یکی بیماران پر کنم؟! آیا این تنها وظیفه ی من است؟
 

----

دکتر محمد رضا سرگلزاری

میل های سرگرذان

  • پسر آفتاب

به درگاه تو می نالم، خدا..

 

از ضعف نیرو

چاره ای اندک

و سرشکستگی در برابر مردم..

 

مرا به که می سپاری، ای مهربان ترین مهربانان؟

                به دشمنی که با من ترش رویی کند؟

                           یا دوستی که کار مرا به او سپرده ای؟

 

اگر بر من خشم نگرفته ای، باکی نیست

که ایمنی بخشیِ تو بر من گسترده بوده است

 

پناه می برم به نور روی گرامیت

که آسمان ها و زمین از آن می درخشد

و تاریکی ها از آن تابناک می گردند

. . .

 

مباد که خشمت را بر من روا بداری

و غضبت را بر من فرو بارانی

. . .

 

----

 

نیایش های پیامبر - گزینش دکتر محمود مهدوی دامغانی

ترجمه کمال الدین عزاب

  • پسر آفتاب

ترجیح می دهم مردم از چیزی که هستم

                                                  متنفر باشند،

 

تا اینکه عاشق چیزی شوند که نیستم.

 

----

Kurt Cobain

  • پسر آفتاب

بارها این جمله رو خوندم و دیدم و بارها از کنارش گذشتم.

اما بعضی وقتا، درست وقتی که فکر می کنی از چیزی مطمئنی،

اتفاقی میافته که می فهمی ممکنه اشتباه کرده باشی..

ای کاش همه بفهمیم که نمی تونیم انفدر از خودمون و تفکرمون مطمئن باشیم..
 


مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند.

برتراند راسل

  • پسر آفتاب

امروز را به باد سپردم.

 

امشب، کنار پنچره، بیدار مانده ام

دانم که بامداد،

            امروز دیگری را با خود می آورد

 

تا من دوباره آن را

بسپارمش به باد!

 

--

فریدون مشیری

  • پسر آفتاب