وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

"همیشه قعال و در صحنه بودن" در مقابل "سکوت و انزوا" ارزشمند تر است.

 

با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو , در انزوا پاک ماندن نه سخت است نه با ارزش.

دکتر علی شریعتی / با مخاطب آشنا / صفحه 247

 

انسان ها در تصمیمات همواره آزاد هستند اما در آزاد بودن، آزادی ای ندارند. (انسان ها جبرا" آزادند.)

و این موضوع ایجاب می کند که بهترین تصمیم را در هر شرایطی بگیریم. در قبال خودمان، اطرافیانمان، دوستانمان و جامعه. زیرا این تصمیم بر دیگر اتفاقات زندگیمان موثر خواهد بود. در زمان حال، آینده و حتی گذشته.. هر کس نوع خاصی از جهان بینی را برای خودش ساخته و پرداخته می کند. به نظر من نیز دنیا قبل از خلفت کامل، ساختاری بدون زمان داشته. شرایط و تصمیمات مختلف انسان ها و همچنین نیرویی که اسم آن را "اراده ی خدا" می گذارم به همراه هم دنیا رو شکل دادند و سپس خدا زمان را در این ساختار قرار داده. اگر قرار بر این باشد که تمام پدیده ها توجیه پذیر باشنذ، به نظر فقط بدین صورت می شود پیش گویی ها و رویاهای صادقه رو توجیه کرد.

به نظرم ما انسان ها بی نهایت بر زندگی اطرافیانمان (در زمان های قبل و بعد از خودمان) تاثیر گزاریم. (اثر بال پروانه ای در طیفی که زمان از آن حذف شده باشد) در این جهان بینی به دلیل تاثیر بسیار شدیدی که می توانیم بر اتفاقات داشته باشیم (حتی نبودنمان هم تاثیر محسوب می شود) نوعی مسئولیت به وجود می آید که در هر لحظه بتوان بهترین تاثیر را گذاشت. بنابراین بهتر است عاقلانه تر، با ملاحظه تر، صبورانه تر و کارا تر تصمیم بگیریم.

 

 

  • پسر آفتاب

تا به حال یک فیلم آمریکایی دیده اید که صحنه ای از مدرسه را نشان بدهد، ولی در آن خبری از یک گروه از دانش آموزان غد نباشد که کارشان آزار دیگر نوگلان باغ آموزش است؟ این جماعت زورگو در درون مدارس، را بولی می گویند. بولی کردن یک پدیده کاملا رایج در مدراس آمریکا است به طوری که در فرهنگ آموزشی شان نهادینه شده. به این معنا که شئونات خاص خود را دارد، به صورت یک باند (نهاد) عمل می کند، سلسله مراتب دارد؛ و همینطور تاریخ، ادبیات، لباس، مدل مو و جزئیاتی از این دست. به عبارت دیگر واجد خرده فرهنگ بخصوص خود است.

من به خاطر این که تا 10 سالگی فضای مدارس انگلستان را تجربه کرده ام، با این فضا کاملا آشنا هستم. وقتی برای کلاس چهارم دبستان به ایران بازگشتیم، نه تنها از چنین پدیده ای نشانی نبود که من با فضایی کاملا وارونه مواجه شدم که البته به ذائقه‌ی من سازگارتر می آمد. اسم این وارونگی را می گذارم اصالت ضعف.

شاید یک خاطره شخصی بتواند این مفهوم را روشن کند. آقای پاسیار معلم کلاس چهارم، در تنبیه بچه ها خیلی خلاق بود. اوایل با شلنگ می زد. ظاهرا کارش راه نیفتاد. درون یکی از شلنگ ها را گچ ریخت و گذاشت خشک شود. بهتر بود ولی کیفیت دلبخواه را هنوز نیافته بود. ساقه زخیمی از رُز خشک شده که خار داشت را امتحان کرد. ظاهرا به مذاقش خوش آمده بود چرا که بعدا با تکه ای شلنگ یک دسته برای آن درست کرد.

کمی از بحث منحرف شدم. نکته من این است که شخصیت محبوب کلاس، آن هایی بودند که کتک می خوردند. دلیل کتک خوردنشان مهم نبود. با لودگی می شدند سمبل جسارت. علافی شان مقاومت مدنی تعبیر می شد. وقتی نهاد، در اینجا آقای پاسیار، مشروعیت نداشته باشد، مفاهیم وارونه می شوند. هرگونه حرکتی که نظم نهاد را به هم بزند، بخوانید رفتار ساختارشکنانه، نوعی رزیستانس است. ولو اینکه منفعلانه و ضدارزش باشد. شده تا به حال دوستتان منگنه منشی دانشکده را بلند کند، و نه تنها رفتارش را ناپسند نداند، بلکه حس کند با این اقدام رابین هودی دارد سهم پول نفت اش را احیا می نماید؟

رخنه کردن این وارونگی ارزش ها در درونم را موقعی متوجه شدم که به آمریکا آمدم. در این جا موقعی که ماشین من در چاله آسفالت خیابان می افتد، نمی توانم با فحش دادن به تبار دولت کودتا، روح نهادستیزم را تسکین ببخشم. دلم به حال آن شهروند آمریکایی می سوزد که نمی تواند مسوولیت خودش را بر نهادی نامشروع فرابیافکند. حتا استفاده از نرم افزارهای قفل شکسته هم رفته رفته برایم سخت شد. سابقا ضد ارزش که نبود هیچ، یک التذاذی هم به ما سربازان نبرد نرم با نهاد سرکوب می بخشید. اما اینجا اخلاق از نهاد منتزع است. نه ارزش هایش را از نهاد می گیرد و نه از مقابله با آن.

برگردم به بحث منش ضعیف دوستی ایرانی. به باور من این رویه به شکلی اپیدمیک به سایر هنجارهای اجتماعی، فرهنگی، آموزشی، مذهبی، اقتصادی، سیاسی، و حتا زبانشناختی ما هم سرایت کرده. نمونه های زیر مرور این مدعاست:

1-  در حوزه آموزشی ایران، اگر کسی خیلی درس بخواند، وانمود می کند که نخوانده. اگر کسی نمره خوبی بگیرد، کمی خجل است. درس نخواندن است که شجاعت می خواهد، تقلب کردن است که قابل تفاخر است، آنان که علافی کرده اند می توانند حکایت شیرین دودره بازی شان را با تفرعن برای بقیه تعریف کنند. آنان که زحمت می کشند، یا «خر(!) خوان» هستند یا چاپلوس و به هرحال، بی عرضه.

2-  در اتیمولوژی ایرانی هم گویی ضعف می شود مترادف ارزش. برای مثال در بندرعباس بدبخت به معنای نجیب و دوست داشتنی به کار می رود که هیچ ربطی به مفهوم لغتشناسانه کلمه ندارد. مشابه این قلب معنا شدن مفاهیم را در کلماتی نظیر بیچاره، ریقو، طفلکی، گناه (!) داشتن... هم  دید که به گونه­ای غریب، بار معنایی مثتبی را القا می­کنند. سمبل این وارونگی معنایی را می توان در کاف «صغارت» دید که در پیله ادبیات فارسی رفته رفته ارج می یابد و به کاف «تحبیب» مسخ می شود.

3-  مثال اقتصادی اش انزجار درونی ما از آدم های پولدار است. گویی ارث پدرمان را خورده اند. متمولین هم سعی می کنند به طریقی مظاهر ثروت خود را بروز ندهند؛ خودشان هم انگار از بابت تمکن­شان عذاب وجدان دارند. در حالی که در بلاد مترقیه، ثروتمندان صاحب ارج اجتماعی هستند چرا که پولسازند و کارآفرین. 

4-  در بعد سیاسی هم همانطور که زورگویی و قلدرمآبی اصل نانوشته سیاست خارجی آمریکاست؛ عجیب نیست اگر دولت ایران رفقای و همپیمانانش را در میان کشورهای مستضعف و عقب‌مانده می جوید. گویی ذاتا اپوزیسیون پرستیم. با پوزیسیون میانه خوبی ندارم. تا طرف مخالف است، حلوا حلوایش می کنیم، تا بر مصدر می نشیند، اخ و پیف می شود. خودمان انقلاب می کنیم، خودمان از آن سیر می شویم؛ خودمان رای می دهیم، خودمان از بیخ منتقد می شویم. اصلا با انتقاد و انقلاب انس بیشتری داریم تا ساختن و اصلاح. به گشودن سقف فلک و درانداختن طرحی کاملا نو تمایل بیشتری داریم تا ترمیم سقف فلک و اصلاح طرح های نیمه کار قبلی. به قول آقای سحابی ایرانی جماعت خوب می داند که چه نمی خواهند اما سرسوزنی خبر از آن چه می خواهد ندارد. تکامل داروینی از روحیه سمپاتی با ضعف به اپوزیسیون گرایی دیالکتیکی بی انتها، در نهایت به رویه ای نهادستیزانه می انجامد که اگر حوصله ای ماند در پستی دیگر به آن خواهم پرداخت.

5-  مثال دینی این اپوزیسیون گرایی ما گرایش ایران به شیعه است. به گمان من اقلیت بودن، ضعیف بودن، و منتقد بودن شیعه، بیش از حقانیت تاریخی آن برای ایرانی جذاب است. اقلیت بودن می شود سند مشروعیت ما. آن روی سکه رابطه ی تشیع و حکومت نیز موید اپوزیسیون گرایی ایرانی است. کافی است عملکرد تشیع ایرانی را در مقام اپوزیسیون و منتقد حکومت، مقایسه کنیم با موقعی که با حکومت عیاق است. آن دینامیزم، نفوذ، رویه ی انتقادی، و تاثیرگذاری، تبدیل می شود به تصلب، قشری گری، فرومایگی، و فساد. 

6- و اما حوزه­ی فرهنگ و ادبیات. اصلا شادی و سرزندگی در فرهنگ ما به شکل نامحسوسی مذموم است. به ما احساس گناه می‌دهد. ترجیح می دهیم آرامش‌مان را از طریق اندوه­های عارفانه و گریه­های عابدانه و ریاضت های زاهدانه کسب کنیم. درد است که مرد را سرخوش نگه می دارد وگرنه بی دردی سزاوار آتش است. غم را باید هزار آفرین گفت. تا مادامی که شاعر شوریده حال ایرانی، از معشوق دور است و در مقام اپوزیسیون قرار دارد، می تواند هزاران سال از ادا و اصول و قرو غمزه ی معشوق تحفه و لاس زدن های رقیب بدبخت تر از خودش بسراید و غم و بدمستی و انفعال و ذلت خودش را به هزار بیان شیوا تصویر نماید. اما به محض اینکه به معشوق برسد، دیگر نمی داند چه می خواهد. حال در پوزیشن است اما آدابش را نمی داند. بی خود نیست همبستر شدن، در فرهنگ مابقی جهان عشقبازی است ولی در ایران، به ابتذال کشیدن عشق.  

ممکن است عده ای فرهنگ ضعیف پسند ایرانی را از دینخویی او تفسیر کنند. برخی ممکن است استبداد زدگی تاریخی را عامل آن بدانند. من شخصا نظریه اخلاق بردگان را به عنوان علت غایی این مساله بیشتر می پسندم. اخلاقی که خوب و بد را وارونه می کند؛ بد را خیر جلوه می دهد و خوب را شر. هر آن چه از مظاهر قدرت و شادی و رهایی و آزادی است را ظلم و هرزگی و گناه و بی بندوباری جلوه می دهد و بدبختی و رخوت و خمودگی و پلشتی خود را ایثار و صبر و هشیاری و معنویت می داند.

سمبل این دو قطب اخلاق نیچه ای را می توان در فرهاد و خسرو دید. شخصیت محبوب ما ایرانی ها آقا فرهاد است. یک معدنچی «بیچاره» که از جایی می آید که خریدار اندُه اند؛ آن هم به قیمت جان! کسی که نمی داند از عشق شیرین چه می خواهد. اگر در سرایش بخرامد، و به وصل برسد دچار یاس فلسفی می شود. چرا که کار دیگری جز نرسیدن به معشوق نیاموخته. کل فعالیت مفید آقا، حفر یک سوراخ بی معنی است و این که بر در و دیوار غار عکس قلب بکشد و بنویسد: شیرین خاطرخواهتم. شب تا صبح می گرید و سیگار می کشد و شعر می خواند و داریوش گوش می دهد. طبعا از آن طرف هم تا لنگ ظهر می خوابد. اما در آن سوی گود خسروخان نشسته که بداقبالی اش شده آنتاگونیست عشق ایرانی. بی رودربایستی می خواهیم سر به تنش نباشد. گویی حق ما را خورده. اما خوب که نگاه کنیم، علت واقعی این که خسرو لج مان را در می آورد این است که آدم قوی ای است، شاد است، ثروتمند است، موفق است، زار نمی زند، زجه نمی زند. مخ شیرین خانم را زده، کامی گرفته و همزمان یک مملکت پت و پهن را می چرخاند.

 

منبع: ایمیلهای سرگردان!

  • پسر آفتاب

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

 

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.

پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.

راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

 

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.

برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.


---

منبع: ایمیل های سرگردان

  • پسر آفتاب

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشا بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان ! لطفا برای... من بگین سیاست یعنی چی ؟

 

پدرش فکر می کنه و می گه :بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی

من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه

من تعیین می کنم..

مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.

کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی..

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی

 

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدارکنه، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .....؟؟؟؟ میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

 

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چیه:

سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته

و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه، در حالیکه نسل آینده داره توی کثافت دست و پا می زنه...!


---

منبع: ایمیل های سرگردان

  • پسر آفتاب

سخت آشفته و غمگین بودم …

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را …

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند …

خط کشی آوردم،

در هوا چرخاندم!

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

 

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم ...

سومی می لرزید ...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود ...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید ...

"پاک تنبل شده ای بچه بد"

"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

"ما نوشتیم آقا"

 

بازکن دستت را ...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله ی سختی کرد ...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...

همچنان می گریید ...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز، کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ...

 

گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن !

 

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

 

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش و یکی مرد دگر

سوی من می آیند ...

 

خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

 

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما

 

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا ...

 

چشمم افتاد به چشم کودک ...

غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر …

 

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

 

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام …

او به من یاد بداد درس زیبایی را ...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

 

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم

با خشونت هــرگــز ...

هــرگــز

---


منبع: ایمیل های سرگردان

  • پسر آفتاب

خیلی وقت است که سندرومِ غم پروریِ بی دلیلی رو در بین افراد مختلف جامعه می بینم..

شاید این بیماری که جزو دسته "مد پرستی های ناخودآگاهانه" محسوب شود، بیشتر به علت کمبود عاطفه و کمبود توجه (دو نیاز اساسی انسان) به وجود می آید.. و گویا همچنان در حال پخش شدن است..

به نظرم غم پروری و غم دوستی جزو مکاتب فکری ای محسوب می شود که در نتیجه ی پوچ گرایی خفیف به وجود می آیند،..

احتمالا گم شدن و یا حتی فراموش شدن هدفی برای زندگی، خواستگاه این نوع نگرش است..

 

  • پسر آفتاب

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌ نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند.

زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان رویصندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

 
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»
 
-----
منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو
  • پسر آفتاب

حوضی که توش آب و ماهی نباشه، میشه جای عنکبوت و کاغذ مچاله..

هم گند می خوره، هم هر الاغی آشغالِ فکرش رو با بی شرمی میندازه توش...

  • پسر آفتاب

از نظر دنبال کردن هدف و رویای زندگی آدما رفتارای متفواتی نشون میدن..!

 

-(دسته اول) بیشتر آدما دنبال چیز خاصی نیستن... در کل خوشحالی موضوع اصلیه! حتما آشنا هستین با این دسته..! سرگرمی و روزمرگی!

 

آدما منها دسته اول (دسته دوم) به دو دسته تقسیم میشن..

- "درصد زیادی از دسته دوم" (دسته سوم) هم به چیزی دل بستن یا امید دارن.. فکر می کنن اون چیزی که دنبالشن یا همه چیز همراهش میاد.. یا اینکه بقیه چیزا مهم نیستن... یا اصن به چیزای دیگه فکر نمی کنن.


- اما اون قسمت باقیمونده از دسته دوم (دسته چهارم) انگار فقط دنبال دو کلوم حرف حسابن! دنبال حقیقت می گردن..

این دسته خودشون به سه دسته تقسیم میشن! دسته اولشون فکر می کنن که یه نفر از همین دسته باید یه روزی چیزی رو بگه که اسمش حقیقته.. حقیقتی که از جنس آدماست.. و مدام دنبالش می گردن..

 

-دسته دوم فکر می کنن از آسمون یا از هر "جایی" باید یه نامه بیاد پایین که خدا حقیقت رو روش نوشته...

 

- دسته سوم که انگار بیشترن به دو دسته تقسیم میشن! بعضیاشون فکر می کنن حقیقت وجود داره اما چون که نمی دونیم حقیقت کجاست فعلا نمیگردیم تا خودش پیداش بشه..!

و بقیه ی دسته سوم قیدشو زدن.. فکر می کنن اگه بهش فکر کنن بیشتر زندگیشون مختل میشه تا اینکه درست بشه.. چون حقیقتی وجود نداره... میزنن رو دنده انکار همه چی.. گرایش پیدا می کنن به پوچی..

 

اما در کمال زیباییِ "دسته بندی" یه سری آدم دیگه هم هستن!! که تو هیچ کدوم از دسته ها قرار نمی گیرن! اونا نمی تونن تصمیم بگیرن تو کدوم دسته می خوان قرار بگیرن... همش گیجن.. نمی دونن می خوان چیکار کنن.. شایدم می ترسن تصمیم بگیرن.. فکر می کنن ممکنه تصمیمشون اشتباه باشه...

  • پسر آفتاب

نزدیک عید شدیم

امیدوارم سال خوبی باشه.

 

فتح یک قرن به دست یک شعر،
فتح یک باغ به دست یک سار،
فتح یک کوچه به دست دو سلام،
فتح یک شهر به دست سه-چهار اسب سوار چوبی،
فتح یک عید، به دست دو عروسک، یک توپ...

  • پسر آفتاب