وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

وبلاگ شخصی پسر آفتاب

کاغذ پاره ها، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

مشخصات بلاگ
وبلاگ شخصی پسر آفتاب

وبلاگ شخصی پسر آفتاب
کاغذ پاره ها، خاطرات، دست نوشته ها، تفکرات، علاقه ها و عقیده ها

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

فضا،

تاریک و عمیق

 

سکوت،

نفس گیر و کِدِر

 

نسیم موهوم و

سرما،

همراهی خفیف

 

شورِ سحر در گوشه های آسمان،

فرار شب از خانه ی ذهنِ کویر...

 

تشعشع سپیده بر تاریکی،

با بازتابِ بنفش و سرخ و کمی نارنجی

ابرها روح و جان گرفته اند با این رنگ،

درودِ آفتاب بر پهنه ی آسمانِ آبی و خاکستری

 

لحظه های بی همتای طلوع،

اندک اندک می زنند طبل شروع

حضورِ دلنواز و پر نورِ خدا،

با عشق و زیبایی و مهر و شکوه

 

می نشاند در دلم حسی لطیف،

لحظه های رقص خورشید،

شور آفتاب،

لحظه های سرخِ زایشِ روزی جدید...

 

-----

موسیقی ای که فکر کردم شکوه و هیجان طلوع رو خوب نشون میده: اینجا

موسیقی متن فیلم تصادف در سال 2005.

 

عکس. طلوع خورشید - شیراز 30 آذر 1391

  • پسر آفتاب

موسیقی ای واقعا گیرا و آرام که بر فضای سرد فیلم احاطه کامل داره..

(از فیلم بگذرم، نقدش رو بعدا گیر میارم می خونم)

اثری به یاد موندنی از فردریک شوپن در 20 سالگی.

واقعا تحسین برانگیزه.

  • پسر آفتاب

Spouse, (n.) :

        Someone who'll stand by you through all the trouble you
        wouldn't have had if you'd stayed single.
 
---
MTG

 

  • پسر آفتاب

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی/ که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را / ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم / همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین / همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران / قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی 

 

---

هاتف اصفهانی

 

دریافت آهنگ با صدای شجریان

  • پسر آفتاب

ما از چیزی رنج خواهیم برد که درونمان معادلش را حمل کنیم. فرض کنید در جمعی نشسته اید و کسی رد میشود و به هم با لحنی توهین آمیز میگوید : شما ها یه مشت دختر/ پسر لندهور و تن لش هستید. واکنشهای آدمهای اون جمع البته متفاوت خواهد بود. بعضی ها با تمسخر به او میگویند ” نه که خودت قدیسه شهری!!!”

 بعضی ها اصلا توجهی نخواهند کرد….اما در شما اتفاق دیگری می افتد. به شدت بهم میریزید و سعی میکنید هر طور شده با یک پاسخ دندان شکن حساب طرف را کف دستش بگذارید.

 پروفسور یونگ اینجا را دست گذاشته است که اگر سر یک موضوعی خیلی بهم ریختی، احتمالا از نظر درونی یا مبتلا بهش هستی یا سوابقی از ابتلای به آن داری وگرنه بنا نیست اینقدر واکنش درونی ( یا بیرونی) نشان بدهی.

 فرض کنید کسی میگوید ” من هر کاری بکنم، خیانت تو کارم نخواهد بود” بعدش میبینی این آدم همه جا از زشتی خیانت داره صحبت میکنه و احتمالا موضوع اینه که نمیتونه تخمین بزنه که خیانت را کسانی انجام داده اند که مثل او، آدمیزاد بوده اند. هیچ ویژگی عجیب غریبی در خیانت پیشگی وجود نداره که آدمی، از آن مبرا و مصون باشه. شما باید از خیانت بدتان بیاید، درست ! ولی به آدم خائن که میرسید نمیتونید عقده گشایی کنید زیرا این امر، گره درونی شماست ! و این از حیرت آور ترین مکانیسمهای شخصیتی انسان است. من خودم حسودم ولی دائم حسادت شما به خودم را رصد میکنم و دلایل موید برای حسادت بقیه می یابم!  من خسیسم ولی سالها تلاش میکنم ولخرج باشم ولی در واقع من همچنان خسیسم زیرا این ترس از خساست است که موجب میشود من اینقدر بخشنده باشم نه خود بخشندگی خالص.

نکته تلخ دیگر اینست که همه کسانی که این سایه های شخصیتی را در خود نمیبینند، آدمهایی را به زندگیشان جذب میکنند که عمدتا دارنده همین صفات یا برعکسش باشند. مثلا من ساده لوحی خودم را نمیخواهم ببینم و سعی میکنم زرنگ بازی دربیارم ولی دائم آدمهای زیادی زرنگ کلاهبردار تو زندگیم وول میزنند.

 

ادامه مطلب در وبسایت دکتر شیری

  • پسر آفتاب

مست بنویس..

هشیار ویرایش کن..

 

--

ارنست همینگوی

  • پسر آفتاب

دوچرخه سواری از بلندای خوابگاه تا باغ ارم،

ساعت 2 نصفه شب، 

مثل شیرجه زدن توی آب..

کسی نیست..

از بالا تا پایین..

 

فضا تاریک و فرو رفته در خلسه ی نیمه شب..

و من آرام و خندان..

ساکت و روان...

 

 

اجازه میدی سرعت بیشتر و بیشتر شه...

هر چقدر که می خواد.

در طی این مسیر آهنگ زمان رو گوش می دی..

تا خانه..

 

  • پسر آفتاب

دیشب یکی از دوستام منو خرسو صدا کرد که معنی های جالبی میده!

اول اینکه خِرسو خونده بشه. که حالتی میشه که یک شیرازی، یک خرس را خطاب می کند!

دوم اینکه خَرسو خونده بشه! به کسی اطلاق میشه که در جهت یک خر زندگی کند و خر سو باشد!

سوم اینکه خَرسو، در ادبیات آغشته به هندسه، میشود بردار یکه ای که در جهت محور خر باشد. 

تصورش جالبه! مثلا برای اینکه بگی امروز چقدر خر بودم، می تونی بگی امروز 5خرسو بودم مثلا!

 

--

اضافات پسر آفتاب جلد اول ص 2

  • پسر آفتاب

شعری در نیمه شبی بارانی،

دلم رمیده ی لولی وشی است شورانگیز / دورغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهنِ چاک ماه رویان باد / هزار جامه ی تقوی و خرقه ی پرهیز

 

میگه هزار خرقه ی تقوا و پرهیز فدای چاک پیراهن خوبرویان..

چه جوری این شعر ها به زبانش جاری شدن؟!

واج آرایی و مفهوم زیبایی داره این بیت: 

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد / که تا ز خالِ تو خاکم شود عبیر آمیز

فرشته عشق نداند چیست، ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز

 

در این بیت تقدسِ می رو به رندی نشون داده:

پیاله بر کفنم بند تا سحرگهِ حشر / به می ز دل ببرم حول روز رستاخیز

 

تو این یکی، احساس می کنم، حافظ بدبخت و بیچاره نشسته و داره زاری می کنه:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی / که جز وِلای توام نیست هیچ دست آویز

 

این جا هم که الزامِ رضایت خودش رو از قضای الهی اعلام می کنه:

بیا که هاتفِ میخانه دوش با من گفت / که در مقامِ رضا باش و ز قضا مگریز

 

و در آخر هم به زیبایی اعلام میکنه که بین عاشق و معشوق هیچ پرده و مانعی نیست جز غبار تن:

میانِ عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجابِ خودی حافظ ز میان برخیز

 

(حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم / خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم)

  • پسر آفتاب

سه شنبه یعنی 5 دی، حول و حوشِ ساعت 3 صبح بود.

حس و حالِ خیلی خاصی داشتم.. فال گرفتم از حافظ و دو تا شعر معرکه اومد، که یکیش رو اینجا می نویسم و بعدی رو تو یه پست دیگه.  شعر اول این طوری شروع میشد:

بر نیامد از تمنایِ لبت، کامم هنوز / بر امیدِ جامِ لعلت، دُردی آشامم هنوز

(دُردی آشام: یعنی کسی که شرابِ ناصاف می نوشد)

بیت اول رو که خوندم به جام چسبیدم و سکوت عجیبی همراه با غم سینگینی درونم رو فرا گرفت..

چقدر زیبا این بیت ها رو حافظ گفته،

روزِ اول رفت دینم در سر زلفینِ تو / تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

 

به این یکی که رسیدم حس کردم حافظ با التماس این بیت رو می گفته. منم با التماس خوندمش،

ساقیا، یک جرعه ای زآن آب آتش گون، که من/در میانِ پختگانِ عشقِ او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک خُتن / می زند هر لحظه تیغی بر اندامم هنوز

 

واقعا چقدر زیبا و روان گفته:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب / می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نامِ من رفته است روزی بر لبِ جانان به سهو / اهلِ دل را بویِ جان می آید از نامم هنوز

یه بار -اونم از روی اشتباه- دلبر اسم من رو گفت و هنوز از نام من بوی حیات به مشام عاشقان می رسد..

 

در ازل داده است ما را ساقیِ لعلِ لبت / جرعه ی جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان / جان به غم هایش سپردم و نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه ی لعل لبش / آبِ حیوان می رود هر دم از اَقلامم هنوز

حافظ روزی داستان لب شیرین و حیات بخش یار را نوشت و هنوز هر لحظه از قلم هایم آب زندگی می چکد. (از کتاب شاخ نبات حافظ - نوشته محمدرضا برزگر خالقی)

 

یاد الهی قمشه ای افتادم که در یک سخنرانی در مورد ادبیات فارسی صحبت می کرد. اونجا داشت از زیبایی بیش از حدِ شعر ها و سخنوری های ادیبان فارسی می گفت و من هم از شنیدن اون همه شعرِ زیبا که می خوند، مست شده بودم. که گفت "همه ی این زیبایی های ادبی، مثل روبندِ روی صورت عروس می مونه. همه ی این هارمونی ها و زیبایی ها به خاطر اینه که پشتشون یک ملودی وجود داره، اینها همه، ردِ پای یک تفکر هستند و تجلیِ اون زیباییِ پشتی هست که اینا رو اینقدر زیبا کرده. هیچ دامادی نیست که در شب حجله در کف روبندِ زیبای عروس بمونه و از عروس کام نگیره." 

بعد از خوندنِ شعرها خیلی سخته که از ظاهر شعرها خارج شد. قضیه شعرها مثل حکایت توسل جستن از آدمای بزرگ شده. اتفاقی که میافته این طوریه که فلان بزرگ به یه سمتی داره اشاره می کنه و میگه: "بابا جان، من معشوق و اونجا دیدم، شما هم از اونجا برید!" ولی یه عده دامنشو چسبیدن و میمالن به سر و صورتشون که فرجی بشه. در صورتی که داره داد می زنه که بابا من هیچی نیستم، شما باید از اون طرف برید، ولی هیچ کس گوش نمیده.

امیدوارم شعر خوندن من هم این جوری نباشه.

 

داشتم شعر رو می خوندم و همزمان این آهنگ رو گوش می دادم: 

کاری از شجریان، آلبوم جان عشاق - گنبد مینا. لینک دانلود

 

با خودم می گفتم ای کاش الان بارون میومد. بعد از حافظ و چای و همراه این آهنگ خیلی می چسبه.

که متوجه شدم صدای بارون داره میاد! خیلی نم نم و آروم! رفتم تو بالکن و به صداش گوش دادم که کم کم بیشتر شد.. ساعت 4 بود که رفتم زیر بارون..

هیچ صدایی نمیومد جز نم نمِ بارون.. خیلی احساسی شده بودم، دستام و باز کرده بودم و می چرخیدم و با دستای باز می دوییدم.. صورتم بیشتر رو به آسمون بود. گاهی آواز هم می خوندم و می چرخیدم و از بوی درختا لذت می بردم. سرم و می بردم تو برگا و نفس می کشیدم. بوی تنه ی درخت بارون خورده، بوی برگای درخت نارنج و اوکالیپتوس مستم کرده بودند. انگار خواب بودم..

وقتی برگشتم خونه ساعت 5 شده بود.. و من گیج! که شاید خوابم! 

خودم و خشک کردم و صبر کردم تا خدا رو شکر کنم..

  • پسر آفتاب